یک من دیگر در حال عصبانیت است

هار هار هار!

غرض مرض بود!

موی کنان و عاجز از شما خواستارم که بابا عوض کنین آدرسمو...

http://yekmanedigar.blogsky.com/

سلام آخر از صندلی اول!

سلام دوستان شیرین تر از جان...

من در حال کوچ کردنم...

یعنی کوچ کردم رفت پی کارش وآمده ام برای خداحافظی...

پس حلال کنید ...

 خداحافظ


هار هار هار!

دروغ گفتم!

 پس از مدتها چک و چانه زدن با این دل لامذهب بالاخره راضیش کردم که خانه کلنگی بلاگفا را ترک نموده و برویم در یک نوساز شیک اوکازیون به زندگیمان ادامه دهیم. از این رو بود که کوچ نمودیم و رفتیم اینجا:

 http://yekmanedigar.blogsky.com/

از این به بعد آنجا منتظرتان هستم...

بلاگفا جان خداحافظ...

خیلی روی اعصابمان پاتیناژ رفتی...

دوستان آنجا لینکتان می کنم...


یک روز که ما مجبور بودیم!

دیروز دسته جمعی رفته بودیم تا برای علیرضا ماشین ثبت نام کنیم. خود علیرضا از هر کاری عاجز است و از این رو همراه ما نیامده بود. من مطمئنم که اگر رویش می شد جیشش را هم از طریق یکی از ماها به مستراح منتقل می کرد. طول و عرض جیب علیرضا به بیشتر از پراید قد نداد! تازه آن هم به زور! در طی عملیات ثبت نام من در حال چرخش و سیاحت در تمام نقاط نمایندگی بودم.چراکه حوصله ام از همان اول سر رفت. اول از همه چشمم افتاد به لوح بلند بالای خط مشی کیفیت سایپا! کیفیت؟ کی؟ سایپا؟ هار هار هار! یکی نیست بگوید آقا ما مجبوریم شما هم مجبورید؟

 چشم هایم را چرخاندم تا باز اطراف را دید بزنم. یک تخته وایت برد گذاشته بودند کنار لابی نماینگی . صفحه اش تمیز تمیز بود. کلی وقت دنبال ماژیک می گشتم! می خواستم روی تخته وایت بردشان بنویسم سایپا مجبور است! ماژیک نبود. می خواستم رژ لبی خط چشمی چیزی از کیفم بیرون بیاورم و با آن بنویسم. در تکاپوی جستجوی رژ بودم که یکهو چشمم افتاد به "واو". داشت ملتمسانه نگاهم می کرد و علامت می داد که مثل بچه های مودب بروم و کنارش بایستم که زشت است و از این حرف ها!

از آنجایی که می دانم در این مواقع بدجور از دست من حرص و جوش می خورد و احتمال سکته مغزی و قلبی اش زیاد است بی خیال شدم. حیف...

رفتم و کنار "واو" و مامان جان ایستادم. دختر چشم رنگی پشت کانتر در حال بال بال زدن بود. شبکه شتاب قطع بود و دختر بدبخت بدجور زُنبه شده بود! زنبه یکی از اقوام رکس است با درجه ای پایین تر! علاوه بر این نمی دانم چرا از بین تمام لوازم آرایشی تاکید شدیدی روی رژلب سرخابی نموده بود. جوری رژ لب بر لب هایش کشانده بود(!) که فکر کنم دو سه مرتبه  غلفتی پوست لب هایش کنده شده بود و باز این بابا از رو نرفته بود و دوباره رژ زده بود! 

در نقطه نقطه نمایندگی پوستر های پراید و تیبا و تیبا2 و از این وانت پرایدهای جدید که می شود فقط یک گونی برنج با آن اینور و آنور برد را با افتخار چسبانده بودند و کلی هم نور پردازی کرده بودند. آخ که به یاد نوجوانی هایم افتاده بودم که مجله ماشین می خریدم و عکس ماشین های مدل بالای کادیلاک را سیاحت می کردم و آب از لب و لوچه ام آویزان می شد. باز هم هار هار هار!

اصلا زندگی در این دنیا را باید بیست و چهار ساعته  با هار هار فراوان پیچاند... باید پیچاند...

مبل گذاشته بودند درون لابی و بنده هنوز به آن تکیه نزده بودم که یکهو از زاویه نود درجه به زاویه چهل وپنج درجه تغییر وضیعیت داد و چیزی نمانده بود که صد و هشتاد را هم پر کند و لنگ و پاچه اینجانب در ملا عام به هوا رفته و آبرو برایم نماند که هیچ، سکته قلبی "واو" هم حتمی شود!

ولی شکر خدا و به حول وقوه الهی با یک حرکت ضربتی از جانب شخص خودم قضیه ختم به خیر شد و من فهمیدم که تنها محصولات ماشینی سایپا از کیفیت بالایی برخوردار نیست بلکه کلهم نمایندگی دارای کیفیت بالا و همان خط مشی کوفتی درون لوح است.

اصلا بگذریم...ولش کن... سایپا مجبور است... والا!

خوشحال الملوک به عروسی می رود

قرار بود عصر روز عید غدیر برویم عروسی. البته من چندان علاقه ای به عروسی رفتن ندارم. بسکه همه چیز عروسی بی مزه و آبکی است. چراکه یک نصف روز سر و کله و ریختمان را می سازیم که برویم و دو ساعتی بنشینیم میان جمعی که آن ها هم نصف روز طول کشیده تا سر و ریختشان را بسازند و جمیعا عروس خانمی را ببینیم که او هم یک نصف روز یا بیشتر طول کشیده که سر و ریختش را بسازد! خوب ای ملت این چه کاری است؟ والا!

 البته به شخصه من از مرحله میوه خوردن وشیرینی خوردن و دست افشانی عروسی  بسی خوشم می آید( نه جون من!) اما آن قسمتی که آقایان می آیند وسط و مثال آدم آهنی های زنگ زده روغن کاری نشده قر و قمبیلک می آیند و خانم هایی که با یک فرقون گوشت اضافه وسط مجلس فر می خورند را نمی توانم هضم کنم واین است که همان میوه و شیرینی ها و دست افشانی ها هم کوفتم می شود و می رود پی کارش!  "واو" از من بدتر است و کلا قدم به هیچ عروسی نمی گذارد و می توان گفت خوب دوتایی به هم افتاده ایم و اَنگ هم هستیم.

اما نمی دانم چرا برای عروسی روز عید بدجور کک به تنبانم افتاده بود. یک جورهایی جاری ها این کک را به جان من انداختند و هی سیخونک زدند که بیا برویم ، حال می دهد! از قضا عروسی هم در یکی از خانه های تاریخی شهر سهراب برگزار می شد و من مرده بودم ببینم زن های امروزی چگونه در فضای قدیم الایام خواهند گنجید!

 هی با خودم فکر می کردم قرار است بروم و با یک صحنه تاریخی مواجه بشوم. مثلا مادر عروس با شلیته چین چین و تنبان گشاد و چارقد سفید دنبال عروس راه برود و اسفند دود کند و ورد بخواند که مادر شوهر دخترش به زمین گرم بخورد و بترکد و بمیرد! یا مثلا مادر شوهر درون تاس مسی آب ریخته باشد و درون همان آب طلسمی را که از مردک چلاق دعانویس ته بازار مسگرها گرفته است و با شاش بچه نابالغ قاطی نموده است را ریخته باشد تا در آخر مراسم به خورد عروس بدهد بلکه زبان عروس همان اول بند بیاید و جگرش خنک شود!

یا مثلا همه امان دور عروس بنشینیم و یک آینه بگذاریم مقابل عروس و عروس را نگاه کنیم و هی الکی پلکی شترق شترق دست بزنیم! یکی هم دایره بزند آن بین. زن های همساده هم چادر سر بکنند و رو بگیرند و بیایند بالای پشت بام خانه تماشا و کل بکشند و هر از چندگاهی باهم دعوایشان بشود و جیغ جیغ کنند!

البته که اینگونه نبود... محاسباتم کاملا غلط بود. چراکه خانم ها یکی از یکی چسان فسان تر بودند و دو روزی را در آرایشگاه آرمیده بودند به سلامتی. همچنین هیچ کس برای هیچ کس دیگر وردی نخواند و جادو جمبلی ننمود! هرچند که هر از چندگاهی این وری ها برای آن وری ها قیافه ای  می گرفتند واین وری ها در جواب آن وری ها پشت چشمی نثار هم می نمودند.

اما جایتان حسابی خالی... حوض آبی رنگی بود میان حیاط و فواره هایی باز و آبی خوش و روان، ایوان هایی باشکوه و اتاق های پنج دری با درهای چوبی و شیشه هایی رنگ به رنگ ، تاقچه ها پر از مشربه مسی و تاس و کاسه و کوزه و کنار حیاط پر از خمره های ترشی ، سردابه هایی عمیق و گلدان های سرسبز و آه... هرچه بگویم کم گفته ام...

( بقیه عروسی در اندرونی است)

ادامه نوشته

عیدی هم نداریم!

بنده هم سید بودم اما این بلاگفا بدجور زد اندر کاسه و کوزه امان...

عید گذشته امان مبارک...!

یک مخ نیم بند( به مناسبت روز پیرمرد!)

صبح بود. یا نه! نزدیک ظهر بود. رفته بودم برای نهار رب بخرم. اندر خم کوچه چشمم به پیرمرد زپرتی ای افتاد که لِنگ هایش را صدو بیست درجه باز کرده بود و به عصایش تکیه زده بود و خم شده بود تا چیزی را از روی زمین بردارد. مثل زرافه هایی که می خواهند آب بخورند و لنگ هایشان را صد و هشتاد درجه باز می کنند. بی شک پیرمرد منعطفی بود!

بنده خدا قرمز شده بود و هی زور می زد اما دستش به آن شی مورد نظر نمی رسید. فضول سمت چپ شانه ام ( همان فرشته بی شعور سمت چپ) با چنگکش سیخونکی حواله ام نمود و گفت برو یک اردنگی حواله ما تحتش بنما تا با مخ برود درون آسفالت تا هار هار بخندیم!

 کلا مریضی صعب العلاجی دارد این فضول سمت چپی و هر وقت کسی را می بیند که خم شده عشق اردنگی زدنش عجیب عود می کند. مخصوصا اگر کسی درون ماشینش خم شده باشد. ما تحت یارو را با آن هدف هایی که دایره سیاه و سفید دارند اشتباه می گیرد و اگر من جلویش را نگیرم با یک فن آبدلیو چاگی مخ طرف را با فرمان یا داشبورد ماشین یکی می نماید. برایش فرقی ندارد طرف زن است یا مرد. کرم ریزیش برای پیرها هم بیشتر است چون می داند که از پس پیرها بر می آید. امروز هم گیر داده بود که بزن درون هدف پیرمرد تا بخندیم.

به جای گوش دادن به اراجیف فضول خان دقت کردم ببینم پیرمرد در پی دست یافتن به چه عنصری است که اینگونه تلاش می نماید. دیدم! دیدم! کلید بود.

 هر آن به قرمزی رنگ و روی پیرمرد اضافه می شد و چندی نمانده بود که از زور زدن های پیوسته زِرته ای بدهد و هوا را آلوده نماید. این بود که با سرعت به سمتش شتافتم و کلید را برداشتم و به دستش دادم. پیرمرد مثال لولای زنگ زده چند سال مانده با جرق جروق فراوان صاف شد وپس از اینکه نگاه خریداری به سرتاپایم انداخت، گفت : پیر شی دخترم. من هم طبق معمول سنوات گذشته به محض شنیدن این جمله با خودم گفتم که پیر بشوم و ناخواسته زرته ول بدهم و بعد از زرته ول دادن از هول بمیرم؟ که چه بشود؟

پیرمرد سرتق یک لاقبایی بود. پیری فقط درون جسمش رسوخ نموده بود وگرنه دلش حسابی خوش بود. این را از درون چشم های هیزش دریافتم. قبلا اگر به آقایان جوان گوشه چشمی می نمودیم زود جوگیر می شدندی اما جدیدا باید بیاییم و این پیرمردهای محله امان را جمع کنیم و ببریم کمپ!

 داشتم کم کم به این نتیجه می رسیدم که بهتر است همان یک لگد را اینبار حواله پشت زانوهای پیرمرد هیز بنمایم تا اساسی حالش جا بیاید و راهم را بکشم و بروم و رب بخرم اما دیدم پیرمرد دست در جیبش نمود و چهار عدد دکمه رنگ و وارنگ از آن بدر آورد. اشاره نمود که دستت را بالا بیاور.هرچند چندان مطمئن نبودم اما بالا آوردم! دستم را! 

(حال دارید بروید؟)

ادامه نوشته

سخت نگیر! انسان جایزالخطاست

امروز خودم را در آینه برانداز  می نمودم که یکهو کلی نا امیدی آوار نموده  شد بر فرق سرم! هی به یاد قد و قامت سرو مانند حوریان سیاه چشم اشعار حافظ افتادم و برای  قد و قواره کوتوله ام شکلک های خاک بر سری در آوردم. هی به یاد مه رویان هیکل قلمی آن ور آبی افتادم و بر هیکل بوم غلطانم فحش های خارج از محدوده نثار نمودم.

هی چشم و چارم را کج کردم. دماغم را بالا دادم. شکمم را فرستادم تو! اما باز همان پخی بودم که بودم! آینه امان بی رحم تر و دریده تر از این حرف ها بود! در دلم گفتم بیچاره "واو"! عجب اوشکولی را شکار نموده است و خودش خبر ندارد! ولی یکهو یادم افتاد که  کله "واو" بدبخت هم دارد رو به کچلی می رود. در یک آن روح خبیثم گفت خدا را شکر! و هار هار خندیدم! اصلا این به آن در! اما با همه این حرف ها باز هم دلم آرام نگرفت...

آری...من گردالی خانم شده بودم...

از همان موقع بود که تصمیم گرفتم رژیم بگیرم. فکر کنم حوالی عصر بود. همراه با "واو" رفتیم به محل کارمان. من خودم را بازنشسته فرموده ام اما هنوز که هنوز است "واو" دمم را می گیرد و بنده را خرکش نموده و با خود می برد. حوصله ام حسابی سر رفته بود و نهار ظهر تماما هضم شده بود و رفته بود پی کارش!

در یک کلام گرسنه ام بود. گفتم "واوی" خوردنی چه داریم اندر دفتر؟ بفرمود که جز یک شکلات کاکائوئی دیگر هیچ... به ناگه از جای پریدم که بروم و دخل شکلات را بیاورم اما فضول خان سمت راست شانه ام (همان فرشته)  بر پس کله ام کوبید که هان ای رژیم دار؟ به کجا چنین شتابان؟ یادم افتاد که نیم ساعت قبل تصمیم گرفته بودم رژیم بگیرم. این بود که با افتخاری دو چندان بازگشتم و در پاسخ شکمم که از گشنگی گفت غررررر گفتم که کوفت!

نیم ساعت دیگر بگذشت و شکمم آبروریزی را از حد به در کرده بود. اصواتی از خود بروز می داد که رنگ رخساره ام را قرمز که سهل است، الوان می نمود بد جور! من هم کم نمی آوردم وهمان طور که در میدان جنگ، طبالان بر طبل می کوبیدند و همرزم می طلبیدند بر شکمم می کوبیدم و فریاد سرمی دادم که خاموووووووش ای شکم... "واو" به خل بازی های من عادت دارد و دخالتی نمی نماید بنده خدا!

شب شد. به سمت خانه می گازیدیم. "واو" پرسید شام چه داریم؟ گفتم من که رژیمم. آن هم از نوع سخت! "واو" با خوشحالی اذعان داشت که آخ جون!!! پس من ماکارونی می خورم...

در راه هی بوی پیتزا آمد هی بوی ساندویچ آمد هی اسنک پختند هی سیب زمینی سرخ کردند. شکم بی درو پیکر من هم که خاک تمام عالم را بر سرش کنند سینه زنی راه انداخته بود و می رفت که برای دور بعد زنجیر زنی راه بیاندازد.

اما من استوارتر از این حرف ها بودم. سه ساعت بود که پاک بودم و دست از پا خطا نکرده بودم. سفره پهن شد. من میوه می خوردم و شکمم ضجه می زد. "واو" ماکارونی می خورد و شکم من فحش های بی ناموسی می داد. تلویزیون کباب نشان می داد و شکم من داشت خودش را دار می زد.

و من...

 بالاخره دوام نیاوردم...

 من ماکارونی خوردم...

 من یک قلقلی خواهم ماند...

 

پ.ن1: در عمرم بیش از سه ساعت نتوانسته ام رژیم بگیرم!

پ.ن2: ببخشید که این همه دیر آمدم.

پ.ن3: ادامه سفرنامه را در ادامه مطلب بخوانید اگر حوصله دارید...

(الادامه)

 

ادامه نوشته

سفرنامه مبسوط خواهر ناتنی ناصرخان! (یک)

خدا به دادتان برسد! بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب...

 روز یک شنبه بود که عازم سفر شدیم. من به شدت سرما خورده بودم اما از رو نمی رفتم. قرار بود برویم و تمام گیلان را زیر و رو کنیم. هواشناسی هم وعده داده بود که یک باران حسابی خواهد بارید و همه مسافرها از سرما خواهند مرد و یا درون دره سقوط خواهند نمود و یخ خواهند زد و از این جور پیش بینی ها. ما هم که کلا تعطیلیم به سلامتی. از جانب عقل تعطیلیم یقینا. وگرنه مگر مرض داشته باشیم که در هوای فوق بارانی برویم مسافرت. ما داشتیم. همان مرض را! در آخرین لحظات آغازین سفر برنامه عوض شد و تصمیم بر آن شد که گیلان را نصفه بگردیم و نصف دیگر را برویم پیش امام رضا جانمان (ع). در حقیقت یک هو دلمان قلنبه شد. هوای زیارت امام رضا بر سرمان افتاد و این بار میزبانمان هم ما را خواند... جایتان خالی...

راه افتادیم. آذوقه هم به همراه داشتیم! سفر سفر قندهار بود. لاکی مثل قرقی می رفت! ما هم دو بزمجه شاد و سرخوش بودیم که پیش می رفتیم و کیف می نمودیم! راه شهر سهراب تا پایتخت را بارها پیموده بودیم و صبرمان نمی رسید که وارد مرحله جدید سفر شویم. من زرپ و زرپ عکس می گرفتم و "واو" غر می زد که بس است و شارژ دوربین تمام می شود و من همچنان غرهای "واو" را چیزی حساب نمی نمودم و از سنگ و کلوخ های بیابان های قم هم عکس می گرفتم.

بلاشک تخمه یکی از عوامل نجات بخش بشریت در هنگام مسافرت در جاده های بیابانیست! چرا که اگر من تخمه نمی جویدم خوابم می برد و در ادامه "واو" خوابش می گرفت و خوابش می برد و سپس لاکی خودش راه را انتخاب می نمود و چه بسا عشقش می کشید برود و با مخ بکوبد اندر گارد ریل و آنگاه بود که ما دوتا بزمجه بال در می آوردیم و پَر... اما خدا را شکر تخمه بود. ماشالا هزار ماشالا یک پاتیل هم بود!

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به پایتخت. شاعر می فرماید:

از اونجا رفت به تهران
شهر بزرگ ایران
شهر نگو ، شهر فرنگ
هر چی بخوای ، از همه رنگ

اما ما درون تهران کار و باری نداشتیم بلکه از همان گوشه کنارها راهمان را کج نمودیم و به سمت قزوین حرکت کردیم. انگار قزوین را هم کنده بودند و برداشته بودند و گذاشته بودند خدا کیلومترآن طرف تر! هرچه می رفتیم نمی رسیدیم. هی تخمه خوردیم. هی پفک گاز زدیم. هی خرچ خرچ خیار حیف و میل نمودیم تا به سلامتی رسیدیم به قزوین. نصف آذوقه امان در اندک زمانی بر باد فنا رفت. جیش هم هی غالب می شد. خیار ها و چای ها  و سر ما خوردگی دست به یکی می نمودند و همه چیز هوار می شد بر سر مثانه! این بدنمان هم کارخانه ای است برای خودش. منتها محصولاتش به درد خودمان می خورد و لاغیر که اگر اینچنین نبود همه امان یک پا میلیاردر کارخانه دار بودیم!

درد از این بدتر نیست که جیش هم پولی باشد. یعنی بروی و خودت را از فشار نجات دهی و بیایی بیرون و پول بدهی. تازه یک مسئول هم دم در نشسته باشد و پول جیشت را از حلقومت بیرون بکشد . می توان گفت که رسما به آن پول شاشیده ای! اما اگر آدم راحت الملوکی باشی و خودت را در بیابان از فشار نجات دهی آن جیش برایت مفت و مجانی از آب در می آید و خلاص. خوب... البته که ما راحت الملوک نبودیم!

پس از عبور از قزوین چشممان به جمال عوارضی قزوین- رشت روشن شد. تا آن موقع هی پول عوارض و بنزین و جیش داده بودیم و کلی هم آذوقه را تباه نموده بودیم. باید بالاخره یک چیز میز درست حسابی می دیدیم یا نه؟ گرانی است برادر! باید صرفه جویی کرد!

اما همین که از عوارضی رد شدیم فضا عوض شد. دشت های پهناور، آسمان آبی، ابرهای پیچ پیچ و از همه مهم تر اتوبان خلوت... همه چیز را از یادمان برد. دیگر جیشمان نگرفت. دیگر تخمه نخوردیم. دیگر خیار گاز نزدیم. چشممان چسبیده بود به چپ و راست جاده."واو" هم افسار لاکی را گذاشته بود روی خودش واز مناظر فیض می برد. فضا فضای فضایی مانندی بود! تلالو خورشید در دشت پهناور اطراف دیدنی بود. انگار آسمان گنبدوار زمین و دشت و ما را بغل کرده بود. انگار روی ابری نشسته بودیم و درون دشت ها فر می خوردیم... نیشمان تا بناگوشمان کش آمده بود...

کم کم جاده کوهستانی شد. باد با سرعت بیشتری می وزید. نزدیک ظهر بود و شکم هایمان با وجود خَر خوری های فراوانمان باز هم غذا می خواست! باد لاکی را تکان می داد و "واو" فرمان را به شدت چسبیده بود. هر از چندگاهی هم می گفت نترسی ها! مثل این ننه هایی که هی می ترسند و به بچه اشان می گویند نترسی! من هم نمی ترسیدم ولی برای حفظ فضا خودم را نگران نشان می دادم! آخر مریضم!

از رودبار گذشتیم و در منجیل توقف کردیم. منجیل شهر بادهاست... شهر توربین های بادی است که یکی درمیان خراب است و نمی چرخد! خدا وکیلی چشمم که به توربین ها می افتاد ته دلم یک جوری می شد! در حقیقت از قیافه غول آسایشان وحشت داشتم. منجیل شهر عجیبی بود... شهر پنکه های بزرگ...

باد می آمد در حد طوفان! ملت بدو بدو از این ور می دویدند آن ور و خودشان را قایم می کردند. "واو" پیشنهاد داد که برویم ساندویچ بخوریم و زود حرکت کنیم. محل لالا در رشت بود. ده بیست سی چهلی نمودیم و یک ساندویچی را انتخاب کردیم. فکر کنم آشپزخان هم کلهم میانه ای با نمک نداشت. البته برای من چندان هم فرقی نمی کرد. سرماخورده بودم و هیچ بو و مزه ای را حس نمی نمودم. فقط بر طبق عادت غذا می خوردم. ساندویچم را گاز می زدم و به پنکه بزرگی نگاه می کردم که خراب بود و نمی چرخید...

دیدن دریاچه سد منجیل خالی از لطف نبود.ابرها از دل کوه راه باز می کردند و پشمک وار به دریاچه می ریختند. خورشید در حال غروب بود و گوسفند ها در لبه دریاچه چرا می کردند. پشم هایشان تازه در آمده بود و شبیه هویج های رنده شده بودند! "واو" عکس می گرفت. از من نه! از دریاچه. کلا عادت ندارد از من عکس بگیرد مگر با زور اسلحه سرد! مثلا لگدی، گازی و یا حتی جفتک! باد در کنار فضای مشرف به دریاچه بسیار شدید تر بود و هر از چندگاهی احساس می کردیم مثل بادبادک های کاغذی به هوا خواهیم رفت. هرچند که من از هوا رفتن خودم چندان مطمئن نبودم! اضافه وزن در این موارد خیلی به درد می خورد و من از آن راضیم!

حوالی غروب بود که سفرمان را دوباره ادامه دادیم. باید به سمت رشت می رفتیم. به طور کلی دماغم کیپ کیپ بود و تمام "م" ها را "ب" و "ن" ها را "د" تلفظ می نمودم. "واو" هم مثل طوطی تمام حرف هایم را یک دور کامل تکرار می کرد و در اصطلاح ادایم را در می آورد. هر از چندگاهی رکس می شدم و تا مرز پاچه گیری پیش می رفتم اما از آنجا که در مسافرت به سر می بردیم و هوا هم کمی تا قسمتی سرد بود، زود خنک شده و پاچه گیریم رو به بهبودی می رفت. حوالی رشت بودیم که هوا رو به تاریکی گذاشت. وعده و وعید های هواشناسی هم عملی شد و آسمان یکهو سوراخ شد. ریز ریز باران می آمد و ما هی کیف می کردیم. "واو" که مثال کویری بود تشنه باران. کیف نموده بود و صدای شجریان خان را تا فلک برده بود. کلا کیف کردنش هم غیر آدمیزاد است. ملت کیف می کنند بالا و پایین می پرند آهنگ های اوپس اوپس گوش می کنند قر و قمبیلک راه می اندازند اما "واو"... سر تکان می دهد و لبخند موقر می زند و شجریان جانش را گوش می دهد. تازه شعرهای حافظ را هم تفسیر می کند آن وسط! می ترسد اتوی کل هیکلش بهم بخورد! من هم کیف کرده بودم. مثل آدمیزاد البته. پنجره را پایین داده بودم و تا خرتناق رفته بودم بیرون. وسط فراز و فرودهای شجریان جیغ می زدم و دست افشانی می نمودم! کلا ما خیلی به هم می آییم. شب بود که به رشت رسیدیم. باران همچنان می بارید. شاعر می فرماید:

از اونجا رفت به شهر رشت
اینور و گشت ، اونوروگشت 

ما هم هی اینور را گشتیم. آن ور را گشتیم بلکه یک جایی پیدا کنیم تا کپه مرگمان را بگذاریم. نا سلامتی من بیچاره مریض بودم مثلا. گشتیم و گشتیم تا جای مورد نظرمان پیدا شد. اما... یکهو به صرافت افتادیم که ای دل غافل...بله... ما یک مشکل عظیم داشتیم و آن هم این بود که دو عدد آی کیو شناسنامه هایشان را همراه نبرده بودند! وکی و کجاست که به یک زن و مرد آن هم از نوع جوانش اتاق خالی بدهد!!! خاک به گورم. رویم به دیفال! ( همون دیوار)

غریبی درد بی درمان غریبی... آه از نهادمان برخاسته بود. من جیش داشتم و "واو" اعصاب نداشت. خنده ام گرفته بود. در این مواقع همیشه خنده ام می گیرد و این باعث می شود که قرمزی "واو" بیشتر شود. در فکر این بودیم که چه کنیم و چه نکنیم که مرد صاحب هتل گفت بروید اماکن و نامه بیاورید. اماکن آنور میدان است.

 ما هم بدو بدو رفتیم اماکن. آقا پلیسه نشسته بود و مشکوک بود! همین طوری دلش می خواست مشکوک باشد. داشت برای زن و شوهری که قبل از ما رفته بودند و مثل ما شناسنامه نداشتند برگه شناسایی آماده می کرد. ولی هی مشکوک بود. چپ چپ نگاه می کرد. مدل مچ گیری مثلا. نوبت ما شد. "واو" رفت تو. شیشه ای ما بین ما بود و من فقط پانتومیم می دیدم. آقا پلیسه یک وری "واو" را نگاه می کرد و سوال می پرسید "واو" هم با لبخند ملیح دلبرانه پاسخ می داد. صحنه آخر پانتومیم با صادر شدن نامه به اتمام رسید و "واو" بیرون آمد. وا؟! پس چرا کسی از من سوالی نپرسید؟ اصلا چی چی شد یکهو؟ چرا کسی ما را دستگیر ننمود؟ آه... آه که اینجا هم حق من و زنان این جامعه پایمال شد...! به همین راحتی به ما نامه روم به دیواری دادند و خلاص! یک توصیه: سعی کنید هر کجا می روید شماره شناسنامه و شماره ملی طرف مقابل یادتان باشد. آن وقت همه چیز حل است. البته من مطمئنم که از این طرف ها فقط خانواده رد می شود ولا غیر! وگرنه آموزش های زیر پوستی ارائه نمی دادم. راستی در رشت گشت ارشاد هم بود. ولی نمی دانم چرا ماشین وَن و همان خانم های گیر بده را برده بودند در خلوت ترین قسمت خیابان که کسی عبور نمی کند و در تاریکی همه اشان قایم شده بودند پشت درخت! ما که نفهمیدیم یعنی چه! بگذریم... فقط این را اضافه کنم که  رانندگی در رشت مثال رانندگی در بهشت است. یا شاید رانندگی در انگلستان مثلا. انگلستان هم تکه ای از بهشت است بلاشک! نظم و ترتیبی باورنکردنی در شهر رشت موج می زد و پلیس همه جا  به وفور یافت می شد و عبور و مرور در آن شلوغی بسیار با راحتی و آسایش انجام می شد. ما در شهر سهراب تا بیست بار گره کور نخوریم و دعوا نکنیم و صدای بوق جانخراش نشنویم از خیابان رد نمی شویم! والا! تازه موتوری هم نداشتند رشتی ها!

شب را در همان رشت  زیبا سپری نمودیم. "واو" می گفت درحال مرگی بیا برویم استراحت کنیم اما من دلم می خواست سوراخ سمبه های رشت را بگردم. رفتیم در بازار خوردنی های تازه. شانس با "واو" یار بود که بویی حس نمی کردم وگرنه که جیبش به اندازه دروازه دولاب سوراخ می شد. فروشنده ها، کلماتی که میانشان ها رد و بدل می شد، آواها و لهجه رشتی، همه و همه برای ما حکم دیدنی ترین و شنیدنی ترین و شیرین ترین صحنه های تمام عمرمان را داشت... رشتی ها مردمان باهوشی هستند چراکه هرچه حرف درگوشی با "واو" می زدیم در جا پاسخگو بودند و دهان ما به اندازه دهان تمساح باز می ماند از تعجب! لازم به ذکر است شب در هتل مثال جوجه ماشینی از تب و لزر جان کندم و "واو" هرچه پتو در دسترسش بود روی من انداخت و خودش از سرما تا صبح کبود شد. اما فردا دیگر بدن دردی وجود نداشت و این آغازیک صبح خوب بود...

(ادامه اش را بروید در ادامه)

ادامه نوشته

گزارش کمیک از سفر خواهر ناتنی ناصر خسرو

با سلامی دوباره.

رفقا سوغاتی برایتان عکس آورده ام. کلی جان کندم تا آپلودشان نمودم! امیدوارم از حوصله اتان خارج نباشد. علی الحساب داشته باشید تا مبسوط برسم به خدمتتان.

امیدوارم بازی در نیاورند و راحت نمایش داده شوند...

(ادامه مطالب)

ادامه نوشته

باز آمده!

درودی بی پایان بر همه رفقا... من آمده ام وای وای!

 پس از درنگی هشت روزه باز آمدم ، البته بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. بنده از خامی بدر امده ام و سوختم کلهم. الان بسیار شبیه بزمجه های آفریقایی هستم و می توانم به تنهایی یکی از حلقه های طبیعت را تشکیل دهم در عوض "واو" لامذهب آبی زیر پوست انداخته و کلی سرخ و سفید شده است! شانس نداریم که...

عرضم به حضور انورتان که ما امروز حوالی عصر باز گشتیم. رفته بودیم به گرمابه تا شپش هایمان را پرواز دهیم و شوخ از تن باز کنیم! بعد هم کمی ولو شدیم تا خستگی راه را بزداییم. بعد هم رفتیم دستبوسی ننه باباها.همان وسط مسط ها کامنت های پر مهرتان را خواندم و قلبم کلی تپ تپ نمود.

 چقدر دلتنگتان بودم... از هیچ کدامتان چهره ای را متصور نبودم اما هرجا که رفتم جای تک تکتان را خالی نمودم اساسی. سفری بود بس پر ماجرا و هیجان انگیز. شرحش را مبسوط عرض خواهم نمود همراه با عکس و تفصیلات. البته یک کوه لباس نشسته شپشو انتظارم را می کشد و دلم می خواهد به اندازه یک هفته بخوابم اما قول می دهم زود زود بیایم و شرح سفر را تقدیمتان کنم.

در حقیقت ازهم اکنون می توانید به اینجانب لقب خواهر ناتنی ناصر خسرو قبادیانی را اهدا نمایید!راستی... خانه را که منفجر کرده اید و خانه خراب شده ایم و رفته است پی کارش اما عیبی ندارد، چادر مسافرتیمان مانده همان را برپا می کنم و همه اتان را جمع می نمایم درون چادر. تازه کرسی هم خواهیم گذاشت تا گرم شویم و حالش راببریم.

ممنون که چراغ خانه را روشن نگاه داشتید... البته خانه ای در کار نیست و فقط سردر باقی مانده که لامپش نصفه و نیمه روشن می شود ولی خوب... همین هم برایم کلی ارزش دارد...

خاک بر گورم ! گلدان ها مصنوعی بودند که...


پ.ن: در اولین فرصت به خانه تک تکتان سر می زنم رفقا...