یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

روزهای فوق قهوه ای!






این روزها در حالت دومی و سومی به سر می برم. کمرنگم. کامینگ سون خاوهم شد!

یک عدد من کلاس اولی

 علیرضا تازه به دنیا آمده بود. من یک فسقلی کلاس اولی بودم.  خیلی منتظر بودم علیرضا به دنیا بیاید و من داداش دار بشوم. خوب آن موقع ها خریت که شاخ و دم نداشت! من از تک فرزند بودن بیزار بودم. دلم می خواست مثل بچه های مدرسه امان یک گروهان خواهر و برادر باشیم و آتش بسوزانیم. چه روزها و چه شب ها که در فراق نیم دو جین خواهر و برادر اشک ریختم و سوختم! ای خاک بر سرم! البته در حال حاضر اگر سرم هم برود علیرضا را با یک کیسه برنج دم سیاه شمال عوض نمی کنم بسکه دوستش دارم ولی خوب آن موقع ها بچه بودم و ساده!

می فرمودم... یکی از روزهای زمستان بود و فکر کنم چند هفته ای می شد که علیرضا خان نزول اجلال فرموده بودند. من بر خلاف اینکه دلم خیلی خواهر و برادر می خواست پس از به دنیا آمدن علیرضا به او به چشم یک عنصر ننه بابا رُبا نگاه می کردم!  

چراکه آن موقع ها صد در صد مطمئن بودم ننه بابا یم علیرضا را از من بیشتر دوست دارند و من کلهم بچه اشان نیستم و مرا از توی جوی آب، سبد لباس نشسته، سطل آشغال و یا زمین خاکی پشت خانه امان پیدا کرده اند و بزرگ نموده اند! شاید هم از درون تخم شتر مرغ بیرون آمده بودم و خبر نداشتم!

خلاصه با زجر و ناراحتی روزها را سپری می کردم . آن روز مدرسه تعطیل شد و من همراه با دوستانم به سمت خانه یورتمه می رفتم. در راه کلی فکر کردم که به به اگر علیرضای خر حناق گرفته باشد و ونگ نزده باشد حتما حتما نهار مرغ داریم با ته دیگ سیب زمینی و ماست و خیار نعنایی. بعد از نهار هم بابا تپلی را مجبور می کنم که برایم کتاب قصه بخواند و به او می چسبم تا علیرضا از تنهایی بترکد و بمیرد!

 از این تصورات ته دلم هم خنک می شد هی. به خانه رسیدم. زنگ در را زدم. خبری نشد. مامان جان همیشه با اولین زنگ در را باز می کرد. دوباره زنگ زدم باز هیچ خبری نشد. حتما داشت یک کوفتی در حلقوم علیرضا می ریخت یا علیرضا جیش کرده بود! یا علیرضا را خوابانده بود و مرا فراموش کرده بود... به هر حال از این افکار اعصاب معصابم حسابی خط خطی شد و مشتی حواله درب خانه کردم. دلم خنک نشد لگد پراندم. باز دیدم که نه! خبری نیست. این بود که مثال گاوهای بی اعصاب درون میدان گاو بازی چهار دست و پا به در حمله ور شدم! آی در را کوبیدم. آی حرص خوردم. خبری نبود... مرا یادشان رفته بود...

دلم شکسته بود... کیفم را روی کولم انداختم و با خود گفته اِ...؟ اینجوریاس؟ حالا نشونتون می دم! بعد هم جاده مقابل شکمم را گرفتم و بسم الله... راه افتادم. به کجا؟ هرجا! من باید می رفتم. باید آن ها را ترک می کردم. آن هایی که مرا دوست نداشتند. آن هایی که علیرضا دار شده بودند و دیگر من را نمی خواستند... باید ترکشان می کردم تا حالشان جا بیاید. گُم بشوم که دلشان برایم تنگ بشود. که هی غصه بخورند و بگویند: دیدی؟ دیدی من کوچولویمان رفت؟ دیدی گم شد؟ بعد هم هی گریه کنند! بله... در طول مسیرهی برای خودم از این مدل داستان ها می ساختم و خودم هم تحت تاثیر قرار می گرفتم و زار زار گریه می کردم و آب دماغم را بالا می کشیدم! اما تصمیمم عوض بشو نبود. این بود که با قیافه ای مصمم و عزمی راسخ راهم را کشیدم و رفتم!

آن موقع ها تاکسی ها بچه، آن هم از نوع چهل پنجاه سانتی اش را سوار نمی کردند. برایشان اُفت داشت فکر کنم! البته من پولی هم نداشتم که سوار تاکسی شوم. اصلا حساب و کتاب بلد نبودم. مسافتی را پیاده گز کرده بودم و کلی دلم قار و قور می کرد. یک سیب از آذوقه مدرسه ام باقی مانده بود. از اول عمرم تا به حال با سیب ، مخصوصا سیب زرد مشکل اساسی داشتم و دارم. همیشه با مامان جان بر سر سیب گذاشتن در کیف مدرسه به عنوان خوراکی زنگ تفریح گیر و کش داشتیم . اما آن روز از اینکه سیب درون کیفم همی یافت می شد بسیار خوشحال بودم.



 مسافت بسیاری را پای پیاده طی کردم. الان که آن مسیر را با ماشین طی می کنم از تعجب سر در جِیب فرو می برم و کف می نمایم!   به هیچ وجه هم کوتاه بیا نبودم! با همان قدوم راسخ مصمم تر از پیش رهسپار آینده ای نامعلوم بودم که یکهو...

یک موتوری ویژی نمود و جلوی پایم ترمز کرد. با قیافه ای اخمو و طلبکار سرم را بالا آوردم تا پاچه طرف را بگیرم ( رکسیت از کودکی در خونم وجود داشته است) که چشمم افتاد به قیافه غضب آلود بابا تپلی که آن روزها بدجور سبیل دررفته بود! به قول علیرضای ورپریده بیشتر شبیه افسرهای استخبارات عراق بود تا یک بابا تپلی مهربان دوستدار خانواده! در یک آن حس نمودم شلوارم قهوه ای شد! وای! من گیر افتاده بودم...

آن روز بابا تپلی مرا مثل یک بچه گربه خیس زخمی باران خورده از خیابان ها جمع نمود. یک دور هم مرا گوشمالی روحی داد و حسابی دعوایم کرد. کلی هم نصیحت حال به هم زن هووق آور شنیدم .فراوان داستان بچه دزد ها و کلیه خرها و بچه گول بزن ها را هم به گوش جان نیوش کردم. از قضا علیرضای بدبخت مریض شده بود و بیمارستان بود. موتور بابا هم خراب شده بود و بابا تپلی بیچاره با هزار زور و زحمت و آژانس هایی که آن روز همه اشان پر بودند بالاخره با موتور یکی از رفقایش آمده بود و مرا نجات داده بود...

همه این ها بماند... من خیلی خیلی زجر کشیدم. عبارت "مرا یادشان رفته است" در مغزم پیوسته تکرار می شد و باعث می شد به هیچ چیز دیگر فکر نکنم. من زود قضاوت کرده بودم. متاسفانه این اخلاق را هنوز هم دارم و در صدد رفع آن هستم. یک اخلاق چسبنده ای است که نگو و نپرس. کنه ای ایست برای خودش. فقط و فقط باعث رنجش خودم می شود و بس. در مواقعی هم آثار جبران ناپذیری برای دیگران دارد!

علاوه بر این یاد گرفتم که روح بچه های فسقلی خیلی ظریف و لطیف است و خیلی خیلی باید مواظبشان بود. البته این بماند برای روزهایی که بچه دار شدم. الان همان اولی را رفع و رجوع کنم کلی هنر کردم!

اضافاتِ افاضات:

الف. علیرضا را خیلی خیلی دوست دارم.

ب. اگر آن روزها این روزها بود حتما حتما کلیه ام در بدن یکی دیگر یافت می شد!

ج. خدا کند بچه ما مثل "واو" شود!

 

آدم هی باید به همه چیز پی ببرد!

1.از جمعه تا به حال هر از چندگاهی به یاد جوک ناپاکی که شنیده ام می افتم و هار هار می خندم. مثلا نصف شب است و "واو" بعد از کلی جان کندن خوابش برده که یکهو به یاد جوک مذکور می افتم و هار هار می خندم. معمولا صدای خنده هایم مثل صدای افتادن یک ظرف چینی روی سرامیک کف آشپزخانه است! از این رو بعد از فعل خندیدن باید "واو" را با کاردک از سقف جدا کنم. یا مثلا رویم به دیوار در مستراح یکهویی به یاد همان جوک می افتم و... وضعیت اسفناکی پیش می آید. دیشب هم بصورت کاملا ناگهانی در تنهایی بلند بلند خندیدم. صدایم درون لوله بخاری پیچید و تبدیل شد به یک زوزه عجیب غریب!


 ای بیچاره "واو"...


2.چند وقتی است که مغزم نرم شده است! جمجمه ام سر جایش است به همان سفتی و محکمی ولی کاملا حس می کنم که مغزم از حالت طبیعی خودش خارج شده و حس و حال پاستیل را پیدا کرده. نمی دانم چه رنگی است. یا چه طعمی! مطمئنا شیرین نیست. یعنی مزه آب دماغ می دهد؟! بچه که بودم بعضی وقت ها دستم را تا خرتناق می چپاندم توی دماغم و بعد یواشکی همان انگشت دماغی را دور از چشم مامان جان می چپاندم توی دهانم! می دانم... بچه حال به هم زنی بوده ام ولی خوب واقعیت ها را باید گفت! ما که باهم رودربایستی نداریم. داریم؟ البته بیشترین تفکرم در آن موقع این بود که فکر می کردم آب دماغ از مغز راه می افتد پس اساسا باید مزه مغز را بدهد یا بر عکس. البته الان که می دانم چقدر چندش بوده ام کمی تا قسمتی شرمنده ام  ولی حداقل می دانم که مزه مغزم شور نیست!


نگفتم مغزم نرم شده...؟!


3.فکر نکنم نمونه ای آزمایشگاهی مثل من پیدا بشود که در یک زمان از یک نفر دیگرهم خوشش بیاید، هم از او متنفر باشد و بخواهد یک دور خفه اش نماید و هم اینکه دلش به حال همان طرف معلوم الحال بسوزد و برایش غصه بخورد. تکلیف ندارم با خودم! اگر روی من آزمایش روشن شدن تکلیف انجام بدهند بدون شک دستگاه تکلیف روشن کن می ترکد!


منظورم در اینجا "واو" نیست...هووف...


 

اضافاتِ افاضات:


الف. کی به کی است واقعا؟