ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
یکی از روزهای دلچسب بهاری بود و من روزهای ته ترم آخر را می گذراندم. از واحد های کذاییم تنها یازده تایشان مانده بود که یک و نصفی اش تربیت بدنی بود و مابقی پروژه مست و ملنگ دانشگاهیم. صد البته که پروژه را پشم هم حساب نمی نمودم و ماحصل واحد ها شده بود دو روز در هفته کلاس داشتن و مابقی هفته کشک ساباندن.
حال تبریز کجا و شهر سهراب کجا! پس بازگشت به شهر پدری و خوردن و خوابیدن برای نیمی از هفته هم مقدور نبود. این بود که مثال ارواح سرگردان همان دو روز کلاس را هم به طریقی پیچانش می نمودیم و الفرار! برای چه؟ برای همان امر خطیر کشک ساباندن.
می فرمودم... یکی از روزهای دلچسب بهاری بود و کشک هایم تمام شده بود و اصلا و ابدا دل و دماغ هیچ ننه قمری را هم نداشتم.از خوابگاه بیرون زدم تا در محوطه خشک و خالی دانشکده اصطبل مانندمان قدمی بزنم و هم دانشکده ای ها را نظاره کنم.
به واسطه دیدن مناظر رعشه آوری که باید در ساحل دریا آن هم از نوع آنتالیا دیده شود و معده نافرم بنده که با دیدن این مناظر خیلی زود هوووق می نماید در همان قدوم اول راهم را کج نموده و راهی کتابخانه شدم. حراست دانشگاه هم طبق معمول نقش دسته بیل را ایفا می نمود. با ورود به کتابخانه آنجا را کعنهو تنوری یافتم بس داغ!! یک مشت سوسل مو سیخ سیخی دست و رو نشسته به همراه زیدشان نشسته بودند و علوم زیستی(!) مطالعه می نمودند به گمانم. بخاری هم تا ته زیادت نموده بودند و پدرمحترمشان را رویش گرم می کردند!
چاره ای نبود. برای علافی چون من کتابخانه مامن دلپذیر و باشکوهی بود. کتابی برداشتم و با مخ شیرجه رفتم در درونش بلکه چشمم علوم زیستی را به صورت عملی شاهد نباشد و اعصابم آرام بماند و رکسیتم وسط کتابخانه و بر فرق اهالی کتابخانه فرود نیاید.
سطرهای آخر صفحه اول بودم که حس کردم گرسنه ام. اما خوب... در دوران تخم مرغ خوری (دانشجویی اسبق) گرسنگی امری است بسیار عادی. لذا ابدا اهمیتی از خود ساطع ننمودم. صفحه دوم کتاب بودم که حس نمودم ماهیچه های شکمی ام در حال تلاطم هستند که مثلا رویم را کم بنمایند و غذایی بیابند و راهی معده کنند ولی کورخوانده بودند نسناس ها. از ظهر دیروز چیزی نیافته بودم که بخورم و در تمامی دستگاه گوارشم به اندازه نیم میکرون هم مواد غذایی هضم نشده پیدا نمی شد! سطر هشتم از صفحه سوم بودم که شکمم با بی آبرویی تمام با صدای بلند بدون هیچ مقدمه ای اعلام کرد: غررررررررر...!
مثل برق گرفته ها از جای بشدم!(ور پریدم) کتابخانه در سکوت مطلق فرو رفت. حدود بیست و چهار چشم بصورت کاملا موشکافانه به محل صدا خیره شده بودند. انگار نه انگار تا چند لحظه پیش این جانوران با هر و کر و خنده های نخودی علوم زیستی و نقش آن بر آینده خود و پدرشان را مطالعه می فرمودند . همه اشان دسته جمعی به یک موجود رقت انگیز گرسنه زل زده بودند و منتظر اشاره ای بودند تا همگی از ابهام بیرون بیایند!
ومن...
مانده بودم چطور ثابت کنم که به جان خودم صدا ازشکمم بود...!
پ.ن1: بعد از آن ماجرا بنده دیگر هیچ وقت در کتابخانه آفتابی نشدم!
پ.ن2: سوتی دهنده یک مجرم نیست، بلکه یک بیچاره بدبخت فلک زده بدشانس است!
پ.ن3: سوتی های بنده هنوز هم در هر زمینه ای که فکرش را بکنید ادامه دارد...!
گفتی یکی از مشکلات جامعه بشری اینه که ثابت کنند صدا از کجا خارج شده والا
دو روز با شما گشتیم نیگا کن چطوری از راه بدر شدیم
صدا یا از بالاست یا از پایین! ( قانون هزارو هفتصد و سی و پنج نیوتن)
نچ نچ نچ از دست رفتی حالا کی به شما زن می ده دیگه؟
مببببببارکا بااااشه!! این دقیقاً تصمیمی بوده من 2ماه پیش گرفتم ولی هنوز عملی مملی نشده! اون وخ شوووماها پاشدین کوچیدین!!!
برای ابپاشی رو عصبانیتم منم بلینک اورین
قررررررررربانت.
دیگه ما اینیم دیگه جودی خانوم!
بابا لینکیدم به جان خودم از همون اول!
سلام ای دوست عزیز..خوبین؟خانه ی جدید مبارک...




خوش به حالتون....ما دیگه به بلاگفا عادت کردیم.نمیشه خونه ی جدید بخریم...
می دونین من پرشین بلاک رو دوست دارم..شکلکاش قشنگه....حرکت می کنند..
اما در باره ی این پست...یادم افتاد یکبار در کتابخانه نشسته بویم..گوشیم زنگ خورد جماعت همه نگاه های عصبانی داشتند.مردم و زنده شدم...قلبم داشت می اومد بیرون..دیگه نرفتم کتابخانه...
اعطایش را به لقایش بخشیدم..
هیچ جا خونه ی آدم نمیشه.....حتی اگه تو خونه سر و صدا باشه من با سکوت کتابخانه عوضش نمی کنم گلم...
دوستت دارم...ببخش دیر شد...شیرینی هم نتونستیم بخریم برای خونه ی جدید تون..این گلها از صمیم قلب تقدیم شما باد..
سلام بر دوست... ممنون... سلامت باشین...
من باید شیرینی بدم ای دوست...
اصلا بوس...
به به!!
خونه ی نو مبارک:)))
به سلامتی..
ولی من بلاگفارو با همه اعصاب خوردیاش بیشتر تر دوس دارم..نیدونم چرا؟؟؟
عزیز جان خب هرکی بود فک میکرد اون صدا از یه جا دیگس خب
ممنون... سپاس...
منم دوستش دارم. یه چند ماهی هست که دارم با دلم می جنگم که بیام اینجا ولی خوب... بلاگفا خیلی بی معرفت بازی در میاره!
دست همه کس درد نکنه!
مبارکه اساس کشیتون جای ما خالی ب.د اونجا ماهم هار هار بخندیم
ممنون و خسته نباشید! جاتون رو خالی می نمویید؟ آزار دارید؟
آخه حالا ما هی باید وبتونو باز کنیم که ببینیم آپ کردین یا نه ، تو بلاگفا راحت پیگیرتان بودیم؛
ولی به هر حال مبارکتان باشد ، چرخش برایتان بچرخد.
این غار و غور معده و روده هم که آبرو برای آدم نمیگذارد لامذهب
عه؟ چطوری؟ آهان از لینک دوستان!
عوضش آمار وبلاگ من می ره بالا
ممنون... ممنون... ممنون...
تازه بستگی داره غار و غور از کدامین نوع باشد!
خوش اومدی. روحم شاد شد اومدی همسایمون شدی
وای بعضی اوقات این شکم آبرویی از آدم میبره که کل طایفه هم جمع بشه نمیتونه آبروی رفته رو برگردونه!!
قربونت برم آبجی خانوم...
به قرآن دیگه تو دانشگاه ایاب ذهاب نمی نمودم از بی آبرویی!
خونه نو مبارک خانوم
خیرش رو ببینی
ممنونم آرزو جونم...
توام باید زل میزدی ب بقیه و اصلا هم ب روی خودت نمیاوردی :))
و با نگاهت ی جای دیگه رو هدف میگرفتی D:
استراتژی کوچه علی چپ موثره
چوبی عمرا دیگه فایده نداشت آبرو پریده بود!
خونه نو مبارک حاج خانوم
خوش اومدید به بلاگ اسکای
واااای... جناب اسحاقی... افتخار دادین... متشکرم ای دوست...
ممنون...
سلام
. خوب چه کاریه آدم به معدش سخت بگیره. معده آدم عین یه بچه تخس دهه نودی می مونه.بهش نرسی آبروی بری می کنه بسکه حیا میا رو خورده و یه آبم روش!
اینجا و اونجا چه فرقی دارند؟! هیچ فقط صفحه نظراتش زودتر از بلاگفا بار می شه و امکانات بخصوص تری نداره که!
اما منزل نو مبارک.
و اما سوتی های شما مستدام که در بیان شما خواندنی و شنیدنی می شوند بانو جمالزاده ثانی!
سلام
آقا اینجا روی شناژ بندی ساخته شده ولی اون قبلیه کلنگی بود:) پوسته ها یکیه چراکه دل کندن از اونجا خیلی برای من سخت بود...
حداقلش اینه که دم به ثانیه عیب نمی کنه!
ممنون...
خجالتم ندین برادر...ممنون... خیلی خوش خوشانمه که این لقب رو بهم دادین
همین که شما فرمودین خیلی بی حیاست... عین نودی ها
الممنون...
شما هر جا برید ما میایم و متن های زیباتون رو میخونیم!
این سوتی دادن ها، درد مشترک همه ست!
شما به من لطف دارین آقا محسن... ممنون... باعث افتخاره...
آخه چرا ؟ اصلا هر وقت همچین سوتی موتی دادی بزن تخت گاز کوچه علی چپ :))
گیج می زنم دیگه! کدوم وری هس این کوچه علی چپ؟
کار خوبی کردی بیخیال بلاگفا شدی منم اگه میتونستم حتما همینکار رو میکردم .
چرا نمی تونی؟ می تونیا...:) تازه از این شکلکام داره:
هار هار هار
اینجور وقتا طرف(یعنی من!!من نه منااا!!من یعنی تو!!) نباید به روی خودش بیاره!!
باید اونم با هیجان دنبال منبع صدا بگرده 0.o
متوجه شدی یا دوباره بگم؟!
نه نه فهمیدم ولی می دونی چیه جناب گیلاس صدائه خیلی بلند بود! یه لحظه خودمم شک کردم! روم به دیوار! خیلی ضایع بود اصلا نمی شد هیچ جوری پیچوندش!
آبرو نموند برام
سلام
منزل نو مبارک باشه. به سلامتی...
من هم در این باب، بیچاره بدبخت فلک زده بدشانس بوده ام. مثل اینکه مرضی است اپیدمی در خوابگاه!
سلام
متشکرم مریم خانومی...
عه... چرا؟ شمام اینجوری شدی؟ ای داد...
خوش رکاب باشه وستون ایشالله
ممنون آقا رضا...