یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

به هوش باشید...

روایت است که یکی از عذاب های جهنم در روز قیامت این است که یک کوه ماهی تابه تخم مرغی که یک لایه تخم مرغ بوگندو ته آن چسبیده را می ریزند جلوی رویت و با شلاق های آتشین بر ماتحتت می کوبند و هار هار می خندند و می گویند بشور ای گنه کار!


اضافاتِ افاضات:

الف-الهی با سر بیفتید درون حلقوم بهشت!

ب- احتمالا یکی از درب های جهنم اندر آشپزخانه ما باز شده است و ما خبر نداریم به حول و قوه الهی...

هُشششششششششش!

روزی روزگاری یک عدد قربان در شهری می زیست! البته نام این بشر قربان نبود بلکه سِمَتَش قربان بود! آن هم در یکی از ارگان های "غیر مردمی". ترجمه اش می شود همان دولتی خودمان! قربان به واسطه همین قربان شدنش کلی دم و دستگاه و اِهِن و تُلُپ برای خودش راه انداخته بود. به جای خری که در روستایشان سوار می شد یک عدد لکسوز فول آپشن نوک مدادی خریده بود.

 کلی هم جان کنده بود تا نام خر جدیدش را یاد بگیرد و درست تلفظ کند که نتوانسته بود. از این رو به خر جدیدش می گفت لسگوز! البته سعی می کرد تا آن جایی که ممکن است در هنگام پز دادن راجع به لکسوزش قیافه خاص بگیرد و خوش خوشان نیشش را باز کند و با حالتی دلبرانه بگوید رخش عزیزم! هر چه بود بهتر از این بود که در مقابل جنتلمنان روستازاده ای عینهو خودش بگوید لسگوز! هر چند که "لسِ" لسگوز مشکلی نداشت بلکه هر چه درد سر بود برسر قسمت دوم کلمه من در آوردی قربان بود و بس!

قربان یکروز هوس کرد که شخصا برود خرید. راه افتاد و رفت درون یکی از همین مغازه های نصفه و نیمه پایین شهر! چراکه بدجور انسان دوستیش قلنبه شده بود و زده بود بیرون. قلنبه انسان دوستیش درد می کرد و بدجور امانش را بریده بود. این بود که تصمیم گرفت مثل یکی از همین کارمندان عادی جیب سوراخ برود و از همین مغازه های عادی پایین مایین خرید کند. کلا حس خاکی بودن داشت خفه اش می کرد. پیش خودش گفت هم ارزانتر می خرم هم به همنوع سطح پایین بدبخت بیچاره فلک زده بو گندویم کمک می کنم. کلا استدلالات شخمی خاصی داشت این بشر.

قربان با قیافه خوش و خرم مردم دار نمایی درون مغازه ای سُرید. مد نظرش بود که کفش بخرد. با قیافه ای خندان سلام کرد و می رفت دور دوم جنتلمن نماییش را برای فروشنده اجرا کند که فروشنده با قیافه درهم و نشُسته ای غرید :فرمایش؟ قربان کمی تا قسمتی لال شد. حس قهوه ای شدن به او دست داده بود اما از رو نرفت. یکی از کفش هایی را که نشان کرده بود طلب کرد. فروشنده که انگار جای صبحانه کاکتوس خورده بود و هنوز خارهایش در حلقش مانده بود و هضم نشده بود بار دیگر غرید: "اگه می خری بیارم!"  قربان طاقتش طاق شد. روزش خراب شده بود و نگران لسگوزش بود که دو کوچه پایین تر پارک کرده بود و نمی دانست چیزی از آن باقی مانده است یا نه! رو کرد به فروشنده و داد زد: هووووی... می دونی من کیم؟ من قربانم. خیلیم قربانم! دُرُس صوبت کنا! فروشنده از لحاظ قد و قواره لق لقویی بیش نبود اما باز هم جا نخورد. حتی پلک هم نزد. رو کرد به قربان و گفت: هر خری که می خوای باش! کفش نمی خوای هرررری... با این حرف بدجور رگ قربانیت قربان باد کرد. گفت: شیپیش! مث اینکه هوس کردی یه ذره استخونات نرم شه ها پیری! صبر کن تا "چشم قربان" و "بله قربان" بیان، به خدمتت می رسم! لازم به ذکر است که چشم قربان و بله قربان نوکران درگاه خود قربان بودند و مثلا بزن بهادر هم بودند. فروشنده پیر لق لقو باز قربان را به چیز یکی نمود و محل سگ هم به او نگذاشت در عوض دهانش را باز کرد و با صدای اره مانندی داد زد: اسمااااااااااااااال...؟ کِریــــــــــــــــــــم...؟ ناگهان در باز شد و گل آمد؟ سوسن و سنبل آمد؟ نه خیر در باز شد و دو عدد نره خر گنده بک که قادر بودند خود قربان و پدرش را روی هم یک لقمه کنند با دو عدد زنجیر یک متری ظاهر شدند. اژدر پشمک به سر! یا اسمال پشمک به سر! یا یه همچین چیزی! قربان احساس خیسی مفرطی در ناحیه شلوار می نمود اما خودش را از تنگ و تا نیانداخت. در این هنگام اسمال رو به قربان کرد و پایی بر زمین زد و گفت پِخ! قربان نفهمید چگونه و با چه فرمولاسیونی درب پوسیده مغازه را باز کرد و بیرون پرید...

فردا صبح:

جمیله قبلی و آریانای فعلی دختر قربان در حالی که از عشوه خرکی در حال موت است: دَدی... دَدی... میای بریم پایین شهر توی مردم ساده دل پایین شهر حل بشیییییم؟ خیلی کیف میده هاااا... استادمون گفته اگه بخواین عکسای مستند ریلی (یعنی واقعی نه ریل راه آهن) بگیرییییین باید توی مردم پایین شهر حل بشیییین...

قربان خطاب به آریانای فعلی: غلط کردی پدسگ مادر....(بووووووووووووق!) مرده شور برده! بتمرگ تو خونه!

 

اضافاتِ افاضات:

الف- ما کلا همه امان خیلی خیلی خوبیم!

ب- اصلا مگر از این آدم ها جایی پیدا می شود؟ نه جان من؟ هست؟ من که ندیدم!

نیوش نتوانم!

یک مادر بزرگ نقلی داشتم که شرح رسیدن به مقام ننه جانیش را قبلا نقل نموده ام مبسوط ! یادتان که هست؟ آن ننه نقلیمان چند سالی بود که گوشش کمی تا قسمت خیلی زیادی سنگین شده بود. مثلا امری می فرمود ، ما می گفتیم چشم. اما ننه نقلی می شنید پشم! بعد هم حسابمان  با کرام الکاتبین بود.

 هر وقت هم به نفعش نبود کلهم نمی شنید و این بیشتر در زمان نمک ریختن اندرون غذا صدق می کرد! فشارش بالا بود و نمک برایش خوب نبود. هی می گفتیم ننه جان کم نمک ریختی بیشتر بریز، ننه جان ما را با دیوار مستراح یکی نموده و اصلا و ابدا نمی گفت تو دسته بیل چه می گویی این وسط! آخر فشار ما که بالا نبود!

ننه نقلیمان با آن گوش سنگینش اصرار داشت ته و توی همه چیز را هم در بیاورد لامصب ! وگرنه دلش خنک نمی شد. در این مواقع اگر قضیه پیش آمده حیثیتی بود که دیگر هیچ! همه اهل محل می فهمیدند مطلب حیثیتی از چه قرار چه بوده است و به کدام بینوایی مربوط بوده است. چراکه باید یک دور همان قضیه حیثیتی را با داد و فترات، آن هم نه یکبار و دوبار برایش شرح می دادیم. خدابیامرز از سر یک ویرگول ماجرا هم نمی گذشت.

 بعضی وقت ها هم یک پاراگراف برایش حرف می زدیم و صغرا کبرا می چیدیم و خوب که خیالمان راحت می شد بابت ادای حق مطلب، نه می گذاشت و نه بر می داشت و می گفت هان؟ ...پوف... بساطی داشتیم با ننه جانمان.

 این ها را گفتم تا برسم به خودم. قدما فرموده اند که ای بچه جان... ما به شما نمی رسیم ولی شما به ما می رسید. من هم یک هفته ای هست که جای ننه جان را گرفته ام. نمی دانم چرا و چگونه است که کر شده ام به سلامتی! در واقع احساس می کنم گوش هایم پر از باد است و در اصل سنگین شدن گوش را با کمال جان حس تپان نموده ام!

  "واو" یک ساعت خودش را جر واجر می نماید و چیز میز توضیح می دهد و من جان می کنم که از آن ور اتاق بشنوم چه گفته! بعد هم برای اینکه بروز ندهم که راست راستکی کَر شده ام یک چرتی را سر هم می کنم و جوابش را می دهم و "واو" کلی فکر می کند که ببیند اینی که گفتم  کلهم چه ربطی به شقیقه دارد...

 


اضافات افاضات:

یک عالمه حرف و سخن است که باید در این مقال و برای شما عزیزان بگویم... باید بگویم... فقط منتظر هستم تا زمانش برسد...

چیز بدی نیست...