یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

آدم هی باید به همه چیز پی ببرد!

1.از جمعه تا به حال هر از چندگاهی به یاد جوک ناپاکی که شنیده ام می افتم و هار هار می خندم. مثلا نصف شب است و "واو" بعد از کلی جان کندن خوابش برده که یکهو به یاد جوک مذکور می افتم و هار هار می خندم. معمولا صدای خنده هایم مثل صدای افتادن یک ظرف چینی روی سرامیک کف آشپزخانه است! از این رو بعد از فعل خندیدن باید "واو" را با کاردک از سقف جدا کنم. یا مثلا رویم به دیوار در مستراح یکهویی به یاد همان جوک می افتم و... وضعیت اسفناکی پیش می آید. دیشب هم بصورت کاملا ناگهانی در تنهایی بلند بلند خندیدم. صدایم درون لوله بخاری پیچید و تبدیل شد به یک زوزه عجیب غریب!


 ای بیچاره "واو"...


2.چند وقتی است که مغزم نرم شده است! جمجمه ام سر جایش است به همان سفتی و محکمی ولی کاملا حس می کنم که مغزم از حالت طبیعی خودش خارج شده و حس و حال پاستیل را پیدا کرده. نمی دانم چه رنگی است. یا چه طعمی! مطمئنا شیرین نیست. یعنی مزه آب دماغ می دهد؟! بچه که بودم بعضی وقت ها دستم را تا خرتناق می چپاندم توی دماغم و بعد یواشکی همان انگشت دماغی را دور از چشم مامان جان می چپاندم توی دهانم! می دانم... بچه حال به هم زنی بوده ام ولی خوب واقعیت ها را باید گفت! ما که باهم رودربایستی نداریم. داریم؟ البته بیشترین تفکرم در آن موقع این بود که فکر می کردم آب دماغ از مغز راه می افتد پس اساسا باید مزه مغز را بدهد یا بر عکس. البته الان که می دانم چقدر چندش بوده ام کمی تا قسمتی شرمنده ام  ولی حداقل می دانم که مزه مغزم شور نیست!


نگفتم مغزم نرم شده...؟!


3.فکر نکنم نمونه ای آزمایشگاهی مثل من پیدا بشود که در یک زمان از یک نفر دیگرهم خوشش بیاید، هم از او متنفر باشد و بخواهد یک دور خفه اش نماید و هم اینکه دلش به حال همان طرف معلوم الحال بسوزد و برایش غصه بخورد. تکلیف ندارم با خودم! اگر روی من آزمایش روشن شدن تکلیف انجام بدهند بدون شک دستگاه تکلیف روشن کن می ترکد!


منظورم در اینجا "واو" نیست...هووف...


 

اضافاتِ افاضات:


الف. کی به کی است واقعا؟

 

دیدار با خان داداش

دیروز همراه با "واو" یکسر رفتیم به پایتخت. همان طور که مستحضر هستید طی نمودن فاصله شهر سهراب تا پایتخت حدود دو سه ساعتی طول می کشد. عمو و دختر عموها همه ساکن پایتخت هستند اما ما معمولا صبح می رویم و بدون آنکه کوچکترین اطلاع رسانی به خانواده عمو بنماییم شب بازمی گردیم.

 مثلا می خواهیم مزاحم نشویم ولی در حقیقت کار از این حرف ها گذشته است و ارتباطاتمان رنگ و رو رفته شده و نمی خواهیم به رویمان بیاوریم وگرنه این مزاحم نشدن ها و آهسته برو و آهسته بیاها همه اش حرف مفت است که دو قران هم نمی ارزد. حداقل توی کَت من یکی فرو نمی رود.


رفتیم... از صبح علی الطلوع "واو" رفته بود توی دیوار و بیرون بیا نبود. کلا کرکره هایش را کشیده بود و صم بکم شده بود. مسیر هم بسی خسته کننده بود و کش دار. اینور جاده بیابان بی آب و علف بود و حتی دریغ از یک بوته خار! آنور جاده برهوت خشک خدا! ماشینی هم غیر از ما رد نمی شد که همانند دوران خنگولیت دستی یا پایی تکان دهیم بلکه از یکنواختی بدر آییم. البته اگر رد می شد هم من جرات چنین کاری را نداشتم. چون بعد از آن باید پاسخگوی "واو" باشم.

از حق نگذریم خودم هم یکجورهایی درون دیوار بودم و از خدایم بود که "واو" سوالی نپرسد و صدایی بدر نیاورد. این بود که من هم بیشتر رفتم توی دیوار!

و ما باز هم رفتیم...چه کار داشتیم؟ یک امانتی داشتیم پیش یک بنده خدایی در پایتخت و قرار بود برویم و امانتی را پس بگیریم. آن بنده خدا هم سرما خورده بود و اندر منزل تخت خوابیده بود و امانتی ما را سپرده بود به یک بنده خدای دیگر و ما خوشحال بودیم که قرار نیست بنده خدای اولی را ببینیم و سلام و احوالپرسی کنیم و هی لبخند الکی بزنیم و نیش بگشاییم و از درون دیوار به در آییم! بنده خدای دومی هم چندان برایمان اهمیتی نداشت!

حدود سی کیلومتری پایتخت بود که فکر کردیم پایتخت آتش گرفته! آتشی که نمی دیدیم! فقط دودش را می دیدیم. بعد فهمیدیم که اگر کل پایتخت هم دور از جان آتش می گرفت باز این همه دود به پا نمی شد... بعد یادمان آمد که امروز قرار بوده هوا وارونه شود. همان آلودگی مفرط منتهی با لفظ با کلاس تر. دود مثل یک کلاف کاموایی خاکستری دور پایتخت پیچیده بود. عجیب ناجور بود و من دلم می خواست همانجا بی خیال بنده خدای دومی بشویم و کلا برگردیم.

اما چاره ای نبود. امانتی امان در خیابان خان داداش ناتنی امان بود! جناب ناصر خسرو را عرض می کنم و این یعنی مترو سواری و یک دور چرخش نیم درجه درون دل و روده پایتخت. "واو" تقریبا از دیوار بیرون آمده بود و زبانش باز شده بود! برادر ناتنی بنده هم منتظر ما مانده بود تا برویم دستبوسی.

قربان خان داداشم بروم! بمیرم برایش.اسمش بد در رفته است وگرنه خیابانی برای خودش ردیف نموده محشر! البته دیدن محشریتش چشم بصیرت می خواهد و بس! یعنی در حقیقت باید پلشتی ها را ندید تا زیبایی ها دیده شوند. مثلا ماشین دودی آورده اند که دور میدان می چرخد و می رود درون خیابان خان داداش  دوری می زند و سر از باب همایون در می آورد و بالعکس!

ملت را مثل لوبیا چیتی درون قوطی کنسرو کنار هم می نشانند و ماشین دودی عصر جدید که دیگر نه دود دارد و نه ریل و در حقیقت ماشینی است با پوسته ماشین دودی به این ور و آنور می برند. نمی دانم سردیس خان داداش را چرا آن دور و بر ها ندیدم! یک سردیس اول باب همایون بود که تا رفتم فضولی کنم و ببینم همایون خان است یا خان داداش "واو" نق نق نمود و بی خیال شدم.

مدرسه دارالفنون  هم در خیابان خان داداش است. فقط درش را بسته بودند و نشد برویم و سر و گوشی آب بدهیم. خیابان خان داداش جوی آب هم داشت. با کاشی آبی فیروزه ای. همه جا پر بود از آدم و موتور و سه چرخه و کاسب و خریدار و واکسی و تاکسی... خان داداش دست و دلباز است، همه را به سرایش راه می دهد حتی دارو فروش ها را...

فری خوردیم و امانتی را گرفتیم و دممان را گذاشتیم روی کولمان و باز گشتیم به سمت شهر سهراب... "واو" هم به سلامتی به حالت اولش بازگشت.

 فقط دیروز به یک نکته ناشناخته در وجود خودم و "واو" پی بردم و آن چیزی نبود جز مردم گریزی امان! عمو و خانواده اش به کنار، چقدر خوشحال شدیم که بنده خدای اولی را ندیدیم! و من باز انگشت به دهان ماندم از سیر نزولی درون امان! حیف...



اضافات افاضات:

1-  1-می دانم... نصف و نیمه شدم... می دانم...

2-  2-گذشته از این ها نیز بارها گذرم به ناصر خسرو افتاده بود ولی انگار این دفعه زیباتر از همیشه بود...!

3-

4

روزهای قهوه ای!

صبح:

دم صبحی خواب می دیدم چهار قلو زائیدم! یا غیاث المستغیثین! همه اشان یک نفس ونگ می زدند .جیش هم نموده بودند . لابد گشنه اشان هم بود. تا سرم را می چرخاندم که "واو" را بیابم و هِلپ (کمک) طلب نمایم ، یکهویی یک بچه دیگر به چهار قلوها اضافه می شد! نه اینکه من جدیدالورودها را بزایم ها، نه! نمی دانم از کدام طرف خوابم بچه ها را زرتی وارد می نمودند که من نمی فهمیدم! نا سلامتی من ننه اشان بودم! این بود که در اواخر خواب یک دو جین بچه اطرافم را پر کرده بود . خدا مددی فرمود و از خواب پریدم. خواب که نه کابوس! ... قلبم مثل گنجشک می زد!

 

ظهر:

ظهر در حال پخت و پز و آشپزی بودم که یکهو دست و بالم شروع نمود به لرزیدن. نمی دانم این دیگر چه مرضی است که به جانم افتاده. تمام کابینت ها و یخچال و کمد و کشوها را زیر و رو کردم بلکه سر سوزنی چیز میز شیرین پیدا کنم و ببلعم تا از این حال زار نجات پیدا کنم. اما کو شیرینی؟ در حالت چهار دست و پا مثال همان اشتر خودمان، تکه نانی برداشتم و نفهمیدم به چه صورت تکه پاره اش نمودم و در حلقومم چپاندم! به صورت زلزله هفت ریشتری سگ لرزه می زدم و نان گاز می زدم. زلزله ام بند نمی آمد. از حالت اشتر به حالت بزمجه تغییر شکل داده و به صورت سینه خیز مثال همان خزنده مذکور خودم را به تلفن رساندم و باز از "واو" هلپ خواستم که ای "واو" اگر می خواهی مرا زنده بیابی بشتاب و با بیسکوییتی، شیرینی ای ، کوفتی ، چیزی به دادم برس که مردم!

شب:

اگر گزینه شام را از میانِ وعده های غذایی حذف می نمودند چیزی می شد؟ منظورم این است که کرات آسمانی به هم می خورد؟ آسمان در هم می پیچید؟ چه می شد؟ آخر درد شام از نهار بیشتر است! حداقل نهار به علت رفع عذاب وجدان و ذخیره انرژی برای ادامه جان کندن در طول روز توجیه علمی دارد ولی شام چه؟ می خوریم بعد هم فرتی می خوابیم! البته بماند که یک شب کم شام خورده بودم، تاکید می کنم فقط کم خورده بودم ،تا خود صبح از ضعف و غش و افکار گوناگون راجع به غذاهای چرب و چیلی خواب به چشمم نیامد تا اینکه نزدیکی های صبح یک بشقاب سالاد الویه را خاک بر سر نمودم و بعد با آرامش دو چندان خوابیدم! امشب هم برای شام بادمجان سرخ می کردم که یک قلنبه گنده روغن جزغاله شده روی دستم ریخت و من همانند  یویو به حالت سیخ سیخونکی بالا و پایین می پریدم و بال بال می زدم تا به شیر آب سرد برسم اما چه فایده؟ الان با یک عدد بالون روی دستم در حال وراجی به صورت مکتوب هستم.

 

اضافاتِ افاضات:

امروز متوجه شدم که کل خیابانمان مغازه هایشان را نغییر کاربری داده اند و به کارهای فرهنگی پدر و مادر دارمشغول شده اند. لامذهب ها ردیفی قلیان می فروشند همراه با زغال خوب! نی قلیان فرد اعلا هم موجود است!

 تشویق!