سلام دوستان. خوبید؟ من هم خوبم. می شود گفت که از قاطی قوریاتی به در آمده ام و کمی حالت آدمیزاد را به خود گرفته ام! روزگار سختی بود. یکبار در نوجوانی هایم به این حالت دچار شده بودم. فکر کنم بشود اسمش را گذاشت یاس فلسفی ! خیر سرمان البته! هرچه هست چیز خوبی نیست. ممکن است آدم را مبتلا کند به خشکیدگی مثانه! چرا؟ چون از اول روز هنوز چشم باز نکرده بدون این که قطره ای جیش داشته باشم، ناخودآگاه، راهم را می گرفتم و می رفتم مستراح. درون مستراح دستم را می گذاشتم زیر چانه ام و هی به شیار روی در نگاه می کردم. مثانه اول به صورت کاملا غریزی عمل معمولی اش را انجام می داد ولی پس از انجام معمولیات(!) نهیب می زد که هوووی... پاشو... تمام شد... دیگر جیش ندارم...! اما من همچنان شیار در را نگاه می کردم. اصلا یادم می رفت که درون موالم! به خودم می آمدم و می فهمیدم که نیم ساعتیست آن تو هستم و کم مانده زبانم هم ... بگذریم... از این روست که می گویم خشکیدگی مثانه از عوارض یاس فلسفی ست.
غار نشین هم شده بودم. علاقه شدیدی پیدا کرده بودم به اتاق عقبی امان. چراغش را هم با قصد و غرض قبلی روشن نمی کردم و وقتی "واو" می آمد و می گفت چرا در تاریکی نشسته ای؟ نیشم را نصفه نیمه کش می آوردم و با حالت تهوع آوری که خالی بندی درونش موج می زد می گفتم: اِ... یادم رفت روشنش کنم! خوب "واو" هم که از تیره چهارپایان که نیست. آدم است. می فهمید علاقه ام به غارنشینی زیاد شده است و دروغ می گویم ولی دندان روی جگر می نهاد. صبری جلی پیشه کرده بود بی نوا!
یک ورزشگاه بی سقف و بی در و پیکر روبروی خانه امان است که مدرسه های دور وبر برای زنگ به اصطلاح ورزششان بچه ها را ول می دهند درونش! من همیشه فکر می کردم این آدم هایی که شش و هفت صبح می روند و ورزش می کنند فقط توی فیلم ها هستند یا به قول فیس بوق فتوشاپند اما به عینه دیده ام بچه هایی را که در این سرمای استخوان سوز کله صبح درون ورزشگاه پشتک وارو می زنند و هوار می کشند. در این چند روز که خوابیدنم همانند کش تنبان شده بود و دم به دم یادم می رفت که خوابم یا بیدار، هر از چند گاهی با عربده ...ممـــــــــددددد! پاس بده....یا کره خررررر شوت بزنِ یکی از همین با پدر مادرها ، مثال ساعت شماته دار های قدیمی یک ساعتی روی ویبره می رفتم و بعد یادم می رفت که کی هستم و کجا هستم و راهم را می کشیدم و می رفتم درون همان موال و قصه خشکیدگی مثانه تکرار می شد!
بد وضعیتی بود... یاس فلسفی بد چیزیست...
در حقیقت در این چند وقت هی درون خودم وول می خوردم. مثل یک انگل به تمام معنا! ظرفیتم هم اندازه انگشت دانه شده بود. تق به توق نخورده با یک حرکت آبدولیوچاگی شخص مقابل را با دیوار یکی می کردم. بلانسبت وحشی شده بودم! رکسیت برای یک دقیقه ام بود! باید اعتراف کنم که خودم هم از دست خودم خسته شده بودم. "واو" داشت تلف می شد.خیلی حرف برای گفتن داشت. دلش شده بود اندازه دل گنجشک. قضیه خیلی جدی شده بود. نشستم و افکار درهمم را سر هم بندی کردم. چیز مالی از درونش در نیامد اما به این نتیجه رسیدم که باید تمامش کنم. باید برای قصه ای که ساخته ام انتها پیدا کنم. خیلی سخت است. خیلی... آدم به دست خودش سیاه چالی درست می کند و درونش را از انواع درد و مرض های روحی و فکری پُر می کند و می پرد آن تو و در را می بندد. جالب اینجاست که موقع پرش هم کلی کیف می کند! اینکه بعد دوباره بخواهد از این گردابی که برای خودش درست کرده بیرون بپرد انصافا سخت است. جان کندنی می خواهد که مگو و مپرس. من جان را کندم و بیرون آمدم و الان در خدمت شمایانم.
در زمان نوجوانی هایم نیز چنین شده بودم. عوارضش مثل الان بود. یعنی هم خشکیدگی مثانه و هم غار نشینی و هم خواب و بیدار بودن بی حد و مرز. علتش را تا مدت ها نیافتم. قضیه آن موقع ها عشقی نبود. بیغ تر از آن بودم که عاشق بشوم. عاشقی برایم عملی قبیح بود و آن رامخصوص دخترهای بیست و چند ساله می دانستم! الان که فکر می کنم می بینم عاقل تر از الانم بوده ام! ولی خوب... هیچ وقت علتش را نفهمیدم تا الان...
و اینکه...مگر دیگر مرض داشته باشم که برای خودم سیاه چال بسازم و بروم آن تو کاسه "چه کنم؟ چه کنم؟" دستم بگیرم. خوب قصر می سازم. والا!
اضافاتِ افاضات:
الف- از محبت های بیکرانتان بی نهایت سپاسگزارم... تنهایم نگذاشتید... دوستتان دارم...
ب- به زودی به همه اتان سر می زنم.
ج- دوستان... ای آن هایی که به هر دلیلی برای خودتان سیاه چال درست کرده اید و شاید در لاکی ضخیم فرو رفته اید به امید اینکه یکی از راه برسد و لاکتان را بشکند و شما را نجات دهد. منتظر نباشید... راه حل در درون خودتان است... چرا خود شما نجات دهنده دیگران نباشید؟ پس زود باشید... لاک را بشکنید... درب سیاه چال را از جای برکنید... زود باشید...
می فرمودم... یکی از روزهای زمستان بود و فکر کنم چند هفته ای می شد که علیرضا خان نزول اجلال فرموده بودند. من بر خلاف اینکه دلم خیلی خواهر و برادر می خواست پس از به دنیا آمدن علیرضا به او به چشم یک عنصر ننه بابا رُبا نگاه می کردم!
چراکه آن موقع ها صد در صد مطمئن بودم ننه بابا یم علیرضا را از من بیشتر دوست دارند و من کلهم بچه اشان نیستم و مرا از توی جوی آب، سبد لباس نشسته، سطل آشغال و یا زمین خاکی پشت خانه امان پیدا کرده اند و بزرگ نموده اند! شاید هم از درون تخم شتر مرغ بیرون آمده بودم و خبر نداشتم!
خلاصه با زجر و ناراحتی روزها را سپری می کردم . آن روز مدرسه تعطیل شد و من همراه با دوستانم به سمت خانه یورتمه می رفتم. در راه کلی فکر کردم که به به اگر علیرضای خر حناق گرفته باشد و ونگ نزده باشد حتما حتما نهار مرغ داریم با ته دیگ سیب زمینی و ماست و خیار نعنایی. بعد از نهار هم بابا تپلی را مجبور می کنم که برایم کتاب قصه بخواند و به او می چسبم تا علیرضا از تنهایی بترکد و بمیرد!
از این تصورات ته دلم هم خنک می شد هی. به خانه رسیدم. زنگ در را زدم. خبری نشد. مامان جان همیشه با اولین زنگ در را باز می کرد. دوباره زنگ زدم باز هیچ خبری نشد. حتما داشت یک کوفتی در حلقوم علیرضا می ریخت یا علیرضا جیش کرده بود! یا علیرضا را خوابانده بود و مرا فراموش کرده بود... به هر حال از این افکار اعصاب معصابم حسابی خط خطی شد و مشتی حواله درب خانه کردم. دلم خنک نشد لگد پراندم. باز دیدم که نه! خبری نیست. این بود که مثال گاوهای بی اعصاب درون میدان گاو بازی چهار دست و پا به در حمله ور شدم! آی در را کوبیدم. آی حرص خوردم. خبری نبود... مرا یادشان رفته بود...
دلم شکسته بود... کیفم را روی کولم انداختم و با خود گفته اِ...؟ اینجوریاس؟ حالا نشونتون می دم! بعد هم جاده مقابل شکمم را گرفتم و بسم الله... راه افتادم. به کجا؟ هرجا! من باید می رفتم. باید آن ها را ترک می کردم. آن هایی که مرا دوست نداشتند. آن هایی که علیرضا دار شده بودند و دیگر من را نمی خواستند... باید ترکشان می کردم تا حالشان جا بیاید. گُم بشوم که دلشان برایم تنگ بشود. که هی غصه بخورند و بگویند: دیدی؟ دیدی من کوچولویمان رفت؟ دیدی گم شد؟ بعد هم هی گریه کنند! بله... در طول مسیرهی برای خودم از این مدل داستان ها می ساختم و خودم هم تحت تاثیر قرار می گرفتم و زار زار گریه می کردم و آب دماغم را بالا می کشیدم! اما تصمیمم عوض بشو نبود. این بود که با قیافه ای مصمم و عزمی راسخ راهم را کشیدم و رفتم!
آن موقع ها تاکسی ها بچه، آن هم از نوع چهل پنجاه سانتی اش را سوار نمی کردند. برایشان اُفت داشت فکر کنم! البته من پولی هم نداشتم که سوار تاکسی شوم. اصلا حساب و کتاب بلد نبودم. مسافتی را پیاده گز کرده بودم و کلی دلم قار و قور می کرد. یک سیب از آذوقه مدرسه ام باقی مانده بود. از اول عمرم تا به حال با سیب ، مخصوصا سیب زرد مشکل اساسی داشتم و دارم. همیشه با مامان جان بر سر سیب گذاشتن در کیف مدرسه به عنوان خوراکی زنگ تفریح گیر و کش داشتیم . اما آن روز از اینکه سیب درون کیفم همی یافت می شد بسیار خوشحال بودم.
یک موتوری ویژی نمود و جلوی پایم ترمز کرد. با قیافه ای اخمو و طلبکار سرم را بالا آوردم تا پاچه طرف را بگیرم ( رکسیت از کودکی در خونم وجود داشته است) که چشمم افتاد به قیافه غضب آلود بابا تپلی که آن روزها بدجور سبیل دررفته بود! به قول علیرضای ورپریده بیشتر شبیه افسرهای استخبارات عراق بود تا یک بابا تپلی مهربان دوستدار خانواده! در یک آن حس نمودم شلوارم قهوه ای شد! وای! من گیر افتاده بودم...
آن روز بابا تپلی مرا مثل یک بچه گربه خیس زخمی باران خورده از خیابان ها جمع نمود. یک دور هم مرا گوشمالی روحی داد و حسابی دعوایم کرد. کلی هم نصیحت حال به هم زن هووق آور شنیدم .فراوان داستان بچه دزد ها و کلیه خرها و بچه گول بزن ها را هم به گوش جان نیوش کردم. از قضا علیرضای بدبخت مریض شده بود و بیمارستان بود. موتور بابا هم خراب شده بود و بابا تپلی بیچاره با هزار زور و زحمت و آژانس هایی که آن روز همه اشان پر بودند بالاخره با موتور یکی از رفقایش آمده بود و مرا نجات داده بود...
همه این ها بماند... من خیلی خیلی زجر کشیدم. عبارت "مرا یادشان رفته است" در مغزم پیوسته تکرار می شد و باعث می شد به هیچ چیز دیگر فکر نکنم. من زود قضاوت کرده بودم. متاسفانه این اخلاق را هنوز هم دارم و در صدد رفع آن هستم. یک اخلاق چسبنده ای است که نگو و نپرس. کنه ای ایست برای خودش. فقط و فقط باعث رنجش خودم می شود و بس. در مواقعی هم آثار جبران ناپذیری برای دیگران دارد!
علاوه بر این یاد گرفتم که روح بچه های فسقلی خیلی ظریف و لطیف است و خیلی خیلی باید مواظبشان بود. البته این بماند برای روزهایی که بچه دار شدم. الان همان اولی را رفع و رجوع کنم کلی هنر کردم!
اضافاتِ افاضات:
الف. علیرضا را خیلی خیلی دوست دارم.
ب. اگر آن روزها این روزها بود حتما حتما کلیه ام در بدن یکی دیگر یافت می شد!
ج. خدا کند بچه ما مثل "واو" شود!