یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

شوهر کیلویی چند؟

یک وقت هایی هم هوس خواهر داشتن به سرم می زند و از آن جایی که دیگر در این اوضاع و احوال نمی توانم از ننه بابایم انتظار راه انداختن کارخانه جوجه کشی و پس انداختن یک خواهر را داشته باشم اغلب این نیاز را از طرق مختلف بر طرف میکنم. بالاخره زحمتشان می شود و ما راضی نیستیم! هر چند که ننه بابایمان هم کارخانه را راه بیاندازند به چه درد من می خورد؟ خودم بچه پس بیاندازم راحت ترم که!

 از این رو بعضی وقت ها می روم در مقابل آینه و رژ لب بوگندوی قرمز گلی تاریخ گذشته ام را بر می دارم و علاوه بر لب ها، لپ هایم را قلقلی وار قرمز می کنم و باقی مانده قرمزی های روی دستم را می مالم پشت چشم هایم! که مثلا سایه هم زده باشم! بعد بدو بدو می روم ور دل "واو"!

 "واو" در حال حساب کتاب است مثلا. یا تفکرات. یا هر کوفتی دیگر. بی مقدمه می روم سر اصل مطلب! رو می کنم به "واو" و با حالت کش داری می گویم: دخترِ خانم "ب" همسایه کوچه پایینی رو می شناسی؟ زاییده! دوباره پسره. سزارین کرده! وای نمی دونی می گفت بعد سزارین کلی دل و روده اش رو فشار دادن!!! دیگه کم مونده بوده تُف ته حلقشم از یه جاییش در بیاد بسکه فشارش داده بودن!...ویح ویح ویح!...( ویح ویح ویح همان هار هار هار خودمان است منتهی از نوع خاله زنکی اش). "واو" در ابتدا یک وری نگاهم می کند و سپس پک و پوزش را در هم می کشد و می گوید اَه اَه اَه حالم به هم خورد! حالا چیز دیگه نبود تعریف کنی؟

 سریع می روم سراغ قضیه حیاتی بعدی! قضایا ته حلقم و مغزم گیر کرده اند و باید یک جا تخلیه اشان کنم. خواهر که ندارم... می گویم: شوهرِ خواهر شوهرِ پسر عموی فلانی با زن پسر عمه مادر بهمانی رو هم ریختن! نمی دونی کجا مچشون رو گرفتن! و چون در این مواقع حس می کنم "واو" خودش را به نشنیدن می زند بلند تر می گویم : نمی دونی که کجا... نچ نچ نچ...و تق و توق می کوبم پشت دستم!  پس از اینکه دوباره عکس العملی نمی بینم کمی جابجا می شوم و تیزترین قسمت آرنجم را مثال کارد قصابی به عضله پهلوی "واو" فرو می کنم! "واو" پس از آخ بلندی می گوید: کجا؟ کجا؟ نیشم را می گشایم و می گویم: زیر راه پله خونه مامانش!

 "واو" دوباره غر می زند که به ما چه مربوط؟ با مردم چکار داریم ما و از این جور ننر بازی ها!حیف... اگر خواهر داشتم... زود به دنبالش قضیه بعدی را می چسبانم و می گویم: اون پسر همسایتون بود که دو تا کوچه اونور تر بودن، دیروز تصادف کرده با موتور. مخش ریخته بیرون. می گن دوست دخترش تو ختمش ضجه مویه ای می کرده که بیا و ببین. عروس آینده با مادر شوهر دست گَل گردن هم زار می زدن!"واو" هنگ می کند. بعد دست و پایش ضعف می رود! بعد هم لنگ و پاچه اش را جمع می کند و فوت بلندی می فرماید و فلنگ را می بندد.

نچ!

"واو" خواهر بشو نیست!

 

اضافاتمان:

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم! شماره حساب بدهم دوستان؟

نظرات 20 + ارسال نظر
نرگس20 سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 14:18 http://www.narges20.blogsky.com

منم خواهر ندارم
ولی گرفتار چنین معضلی نیستم....زنده باد دوستان نخودچی خور

خوش به حالت حداقل رفیق نخوچی خور داری. منم بیام؟

چوب کبریت یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 22:54

چقدر خوب که "واو" عزیز خاله زنکی نیستن.
منم میتونم خواهرت باشم؟ من؟ من ؟ من؟ (به سبک بچه ها توو مدرسه بخونش:دی ) قول میدم خوب باشم باشه؟
چه خبر از جهاز و اینا؟ تموم نشد خریدات؟

چوبی... چوبی... چوبی... این سوال داره؟ آیا تو از اول خواهر من نبودی؟ آیا تو خودت را خواهر ما نمی دانستی؟ آیا تو غیر این فکر می نمودی؟ تو خواهر من بوده بودییییییییییییی...
والا خیلی سخت بود فقط یه تیکه اش مونده به سلامتی میمنت و مبارکی...

بانوچه یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 15:53

یه سوااااااااااال
"شوهرِ خواهر شوهرِ پسر عموی فلانی "
مگه پسرعموی فلانی شوهر داره ؟ :))

هار هار هار هار
آبروم رفت...

مستانه یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:50

حاضرم خواهرت بشم
اما خرج داره

از عکس العملهای آقای واو خوشمان آمد
چون خودمم در مقابل این حرفا ، همین عکس العملا رو دارم

چه خواهری برات بشم من !

مزنه چنده؟ من جیبم خالیه جهاز خریدم. قسطی حساب کن مشتری شیم!
وا! پس بشین ور دل واو حرفای عارفانه بزنین! والا!

دل آرام یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 14:11 http://delaramam.blogsky.com

من قبول دارم که خیلی از مردها خودشون خاله زنک هستن اما خوشحالم و تبریک میگم که واو جزء اون گروه نیست.
بیا همینجا تعریف کن هممون هم تخمه به دست میایم میشینیم دور هم. کارایی وبلاگ از این بالاتر؟؟ والا
راستی خسته نباشی برای بدو بدوهای خرید عروسی... ایشالا خوشبخت باشی در کنار واو عزیز


رفتم بیارم... تخمه روو می گم... نریا... قربونت برم دلارامی جونم ایشالا واسه شما

خواهرشوهر یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 00:29 http://harfayekhaharshohari.blogfa.com

بابا خب چرا این حرفا رو میزنى؟
این حرفاى خاله زنکى چیه اخه؟
مردا نمیدونن ما فقط بلدیم از همین حرفا بزنیم


اکثر مردا خودشون خاله زنک تر از ما هستن فقط من گیر اون اقلیت افتادم!


خاله زنکى رو نمیشه از زنا گرفتااا

نه که نمی شه با گوشتمون عجینه!

دختربارونی شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 19:47

سلام مجدد آبجی امیدوارم خوب باشید.....
بله از قدیم در آذربایجان رسم هست که وقتی عروس می آید خونه ی شوهرش....برادرشوهر عروس از پشت بام یا هر جایی که بالا باشه حتی از بالای آپارتمان یک سیب از اونجا پرت می کنه پایین و یک نفر می گیرد...این سیب معنیش اینه که برکت میاره...مثل سیب سفره ی هفت سین...البتّه این رسم در شهر کم کم جمع شده ولی روستایی ها رسمشون سرجاشه....
می دانید آبجی یکی از دوستان دانشگاهی من در روستا زندگی می کنه...به روستایی بودنش نگاه نکنیم ماشالله خیلی آب و هوا داره...همه چی داره...و اینکه من وقتی عروسی در شهر دعوت می شم به تالار که می روم خدا مرا ببخشد رویم به دیوار انواع خوردنیها برای پذیراییشون کم کم خیلی کم شده...خوب حق دارند قیمت ها افزایش داشته...
ولی انصافأ به روستای دوستمون که دعوت بودیم ماشالله باور کنید آبجی همین سیب هم برکت میاره...یه عالمه خوردنی بین مهمونا پخش کردند.واقعأ مالشون برکت داشته...خیلی صفا داره....به جای اینکه ضبطی یا ترانه ای باشه و اعصاب آدم ها رو خرد کنه از اینها خبری نیست یک خواننده ای می آورند که بهش می گن عاشیق....در گوگل جستجو کنید می فهمید..خیلی قشنگ می خونه از حقیقتها می خونه..... مثلأ همین هفت ترانه که پخش میشه از شبکه ی شما....رحیم شهریاری آذری هم زیاد پخش میشه....همین دیگه آبجی عروسیشون پاک برگزار می شه...انواع رقص نیست...همه حجاب دارند.ماشالله خواهران روستایی خودشون مثل سیب می مونند نه آرایشی نه چیزی.....خلاصه آبجی خیلی قشنگه...چون در شهرها در عروسی حجاب وجود نداره....یکم روم به دیوار حنی زنان از داماد هم حفظ پوشش نمی کنند...آنگار این داماد یک عالمه زن گرفته....
بلة آبجی اسم دوست من هم پینار هست اسمه ترکی هست به معنی چشمه.......
قربانت آبجی...ببخش چشمانتان را اذیت کردم....انشالله شما هم خوشبخت باشید.و خونتون همیشه آباد و پراز برکت باشه..آمین خدای من.....

واااای چقدر قشنگ... چقدر جالب... خیلی رسم قشنگیه... من عاشق عروسیای روستام. خیلی دوست دارم از اون عروسیا برم... خیلی عالیه... ممنون که این همه زحمت کشیدی و برام توضیح دادی. خیلی ممنون...

میرزا شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 18:24 http://mirzaeesm.blog.ir/

ببین یه چی میگم به رو خودت نیارا. زود زنگ بزن 110
"واو" وقتی قضیه تصادف رو شنید واس چی فلنگو بست و در رفت؟ قاتل ...

جدیا!
یا حضرت عباس معلوم نی چه کرده...

ﺁﺳﻴﻪ شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 16:02 http://neveshtehayea30.blogfa.com

ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺧﻮاﻫﺮﻳﺪ و ﻣﺎ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺑﺮاﺩﺭ ﺟﺎﻧﺎ...ﻳﺎﻓﺖ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ

همونی که تو قبلی گفتم!

ﺁﺳﻴﻪ شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 16:01 http://neveshtehayea30.blogfa.com

ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺧﻮاﻫﺮﻳﺪ و ﻣﺎ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺑﺮاﺩﺭ ﺟﺎﻧﺎ...ﻳﺎﻓﺖ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ

آقا من یه داداش دارم می خوای؟ تعویض با خواهر! قبول؟

رضا شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 14:20 http://yadegarejavani.blogfa.com

نه جون من واوو چه به خواهر شدن تو شماره حساب بدی هووووووووووووووووووووووووووووی ما یه عمره تو نوبتیما

اصن شما بیا خواهر ما شو! ما که بخیل نیستیم! تازه این وامای سی درصد مال شما ما نخواستیم!

سارا(خلوت انس) شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 14:08 http://khalvateons67.blogfa.com/

سارایی خودت خواهر داری خوشحالی؟

دختربارونی شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 14:07 http://ehtesham1991.blogfa.com

سلام آبجی خویبن؟خسته نباشید از عروسی..خدا خوشبختتان کند ان شاالله....خوشحالم که برگشتین...باور کنید دلم تنگیده بود....من قسم می خورم دربست خواهر شما باشم....می دانم چه کسی از من خواست..
ولی خوب ما هم خواهر نداریم که....و چه کسی بهتراز شما....
می دانید من تاالان فکرشو هم نمی کردم خواهر داشتنو..
ولی من به حضرت عباس خیلی دوستتون دارم...روزی چندمرتبه می آمدم اینجا....به وبگذار ِ وبلاک که نگاه می کردم افراد آنلاین یک نفر بود اونم خودم تنهایی اومده بودم....ببخشید در نمی زدم همونجوری وارد می شدم..ولی خوب....مس خواستم بدانم یعنی کنجکاوی خفم نمی کرد و فضول نیستم می خواستم بدانم عروسی اونجا چه جوریه..چند روز طول می کشه...والله اینجا شورشو در آوردند..یک هفته طول می کشد.یکبار موقع جهاز ریختن.یکبار موقع پارچه انداختن...یکبار موقع سیب از پشت بام انداختن....والله من شانس ندارم که می ترسم بیفته سر خودم....کله ام بشکنه...آره داشتم می گفتم..بکبار موقع حنا بندان..یکبار روز عروسی در تالار..یکبار دیگر پاتختی در خانه ی نو عروس.....بار دیگر بازهم...و الی آخر......می دانید آبجی من دلم می خواد هیچ سروصدایی نباشه عروس داماد بروند مشهد یواشکی زندگی شروع کنند..والله صدای ترانه خواندن و رقص های جور واجور آدم را خسته می کند.آنگار آدم یک برج می سازد.....
ببخشید سرتان را به درد آوردم....ولی من در خدمتم.....دوستتان دارم...

سلام به روی ماهت...ممنون. از عروسی خسته نیستم از پول دادن عاجز شدم!تو عزیز دلمی خواهرمی جیگرمی(!)...از اینکه میومدی اینورا خیلی خیلی ممنونم خواهر جونم...
عروسی اینجا نهایتا دو ساعته! ولی اون سیب پرت کردن تو مراسمتون چی چیه؟ توضیح می دی برام؟

arghavan شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 10:58 http://monsseffanne.blogsky.com

واااای عااالی بود فاطمه !
بیا خودم خواهرت میشم !

تو خواهر من بودی و خواهی بوووووووووووووود... ( خواهی بود فعل جدیده!)
قابلی نداشت...

چپ دست شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 10:23 http://ticktock.blogsky.com/

برو پیش مادر شوهر بشین واسش خاله زنک بازی تعریف کن ، هم سر تو گرم میشه ، هم رابطه تون صمیمانه تر تر میشه

پنج شنبه ها اونور داریم همین بساط رو! حالا بذار برم خونشون زندگی کنم... دیگه چه شود...

سیمین شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 09:49 http://ariakhan.persianblog.ir

فاطمه جان همدردیم خواهر.
بیا خواهر هم باشیم من نصف انتظار تو رو از الف نمیتونم داشته باشم تو اوضاعت بهتره عزیزم

جدی؟ واقعا؟ آقا من پایم یه چت روم درست کنیم هی تخمه بشکونیم و خواهر باشیم!

گیلاس آبی شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 09:22 http://thebluecherry.blogfa.com

تو زیر راه پله خونه مردم چیکار میکردی؟!
هااااا؟!
راستی.....
سلام من!!

گیلاس جون زن عموی شوور دختر خاله مامانم اینا از زن دایی زن پسر عموی خالم شنیده بوده منم از اونا شنیدم! وگرنه مگه من فضولم! واااااااا!
سلام گیلاس!

یه مریم جدید شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 05:36 http://newmaryam.blogsky.com

اوا خواهر! شوور که خواهر بشو نیست. قدیما شوورا می رفتن هوو می آوردن سر زن اولشون، دل دو تاشون باز میشد تو گیس و گیس کشی و خاله زنک بازی. ولی امان از مردای امروزی. این اکبر آقا که سر کوچه کبابی داره، رفته سرِ زنش،دوست دختر گرفته. زنش هم تو انباری مطبخ مچشونو گرفته که لب تو ل... استغفرالله. بعد هم با کارد آشپزخونه افتاده دنبالشون تو محل. دختره هم در رفته. زنه هم دیده هیچ کس نیست دق دلشو خالی کنه سرش، شبونه، وقتی اکبر آقا رو خواب کرده، تیغ ورداشته، سیبیلاش رو تراشیده. ویح ویح ویح... آره خواهر... هی... شوور هم شوورای قدیم.


بیا اینا رو واسه واو تعریف کن ببینم چه عکس العملی نشون میده خودشو حلق آویز می کنه!

گیتاریست شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 02:31 http://guitarist0.blogsky.com/

جالب بود، دمت گرم، دلم گرفته بود کمی لبخندیدم

قابلی نداشت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.