-
فاطی جون رخ بنما!
سهشنبه 13 اسفند 1392 18:57
سلام به روی ماه حضار گرامی: آیا فاطی کرده قاطی؟ آیا فاطی زنده است؟ آیا سر فاطی را زیر آب کرده اند؟ آیا فاطی کچل شده است که رویش نمی شود به وبلاگش بیاید؟ آیا فاطی بچه پس انداخته و در حال پی پی شویی است؟ آیافاطی را در موال حبس نموده اندی واز او می خواند نفس عمیق بکشد تا حالش جا بیاید؟ آیا واو سبیل هایش را تابانده و با...
-
ای دریغ از ما، اگر کامی نگیریم از بهار...
دوشنبه 5 اسفند 1392 20:51
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک .. شاخه های شسته، باران خورده پاک .. آسمان آبی و ابر سپید، برگهای سبز بید ... عطر نرگس ، رقص باد ... نغمه شوق پرستوهای شاد ، خلوت گرم کبوتر های مست ... نرم نرمک میرسد اینک بهار ... وقتی یک دوری میزنم در اکثر صفحات مجازی ، به یک جمع بندی می رسم ... یا غم و اندوه و غصه و نا امیدی و...
-
ببند درو!
پنجشنبه 17 بهمن 1392 18:46
هستیم! سرده! سوز میاد درو بستیم! نمی دانم چرا همه جای خانه و دفتر کار وسایل گرمایشی دارد الا مستراح! در صورتی که به نظر اینجانب که تقریبا در زمستان ها با مستراح قرار داد حیثیتی دارم بایستی به سیستم گرمایشی درون موال بیشتر از جاهای دیگر خانه اهمیت داده شود. چراکه ما وسط آشپزخانه یا هال و پذیرایی که یکهو شلوارمان را به...
-
یادمان به خیر!
سهشنبه 8 بهمن 1392 19:44
دیروز به یک بچه زپرتی دهه نودی که تازه زبان باز کرده بود گفتم خوبی؟ گفت بولووو بابا حال نَدالی! بعد هم یک ادای بی در و پیکر از خودش در آورد و هری! رفت... نیشم را باز کردم که مثلا وووی! گوگولی مگولی! چقدر بامزه ای! ولی در حقیقت می خواستم بچه را بچسبانم به سینه دیفال(!) و پک و پوزش را به هم بچلانم تا جگرم حال بیاید. تا...
-
شوهر کیلویی چند؟
شنبه 5 بهمن 1392 02:26
یک وقت هایی هم هوس خواهر داشتن به سرم می زند و از آن جایی که دیگر در این اوضاع و احوال نمی توانم از ننه بابایم انتظار راه انداختن کارخانه جوجه کشی و پس انداختن یک خواهر را داشته باشم اغلب این نیاز را از طرق مختلف بر طرف میکنم. بالاخره زحمتشان می شود و ما راضی نیستیم! هر چند که ننه بابایمان هم کارخانه را راه بیاندازند...
-
من عروسم! عر عر !
چهارشنبه 25 دی 1392 13:17
عرضم به حضور انورتان که سلام! باید به اطلاعتان برسانم که بنده با هفتاد هشتاد کیلو وزن و یک متر و اندی قد و بالا در زیر بار نقدی خرید جهزیه و آفتابه لگن و یخچال و اجاق گاز و تیر و تخته و دسته گوشت کوب کم آورده و له شده ام! از بابا تپلی بدبخت که کلا خبری در دسترس نیست. مامان جان هم کفش آهنی بر پا نموده و روزها در اندرون...
-
همه چیز ازیک پوست لواشک شروع شد...
دوشنبه 16 دی 1392 12:06
یک زمانی پس از اخذ مدرک پر فروغ لیسانس و خانه نشینی دچار یبوست اخلاقی شده بودم! پاچه گیری هایم صد چندان شده بود و عالم و آدم از دستم به عذاب آمده بودند. مامان جان هر از چندگاهی با حفظ فاصله یک متر و نیمی از بنده می نشست و راجع به فواید ورزش و تاثیر آن بر پاچه گیری و رکسیت سخن می راند و تا می دید رکس کفری شده است و...
-
سلام علیکم و رحمه الله...
یکشنبه 15 دی 1392 17:35
ای خدا بگم چکارتون نکنه دوستان! پیغام دانم ترکید! درب کامنت دونی را باز نمودم بابا! خیلی خیلی خیلی خیلی گلید... و بسی مهربان... دوستتان دارم... بنده دو سه روزی است که در حال موت به سر می برم و رو به قبله ام! آنفولانزا گرفته ام بس خفن! چند بار چهار دست و پا و به صورت کاملا الاغ وار(!) آمدم تا نزدیکی سیستم. اما همان جا...
-
گریزی بر جفنگیات زندگی یک جفت زن و شوهر
جمعه 13 دی 1392 23:23
از سرما تا خرتناق زیر پتو خزیده بودم و در حقیقت پتو را لوله کرده بودم دور خودم و فقط کله ام آن هم نصفه و نیمه بیرون بود... واو" با هار هار فراوان: اِ... چقدر شبیه کِرم شدی!هوووی کِرمک! کِرمو! کِرمی! من با نُنُریت و نکبتیت شدید: باشه من کرمم .ولی دو سه ماه دیگه وقتی پروانه شدم، دو تا بال خوشگل در آوردم، پریدم و...
-
قصه های نصف شبی
سهشنبه 10 دی 1392 00:17
"یکی" روبهی دید بی دست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای که این روبهک که همیشه خدا پخش زمین است و یک ورش را بالا داده است از کجا می آورد و می خورد پَ ؟ و اینکه چگونه روزی خدا تومان کاسب است و ماشین چیتان پیتان سوار است و خلاصه همه بساطی برایش ردیف است. در این افکار بود که ناگهان یک نفر آن وسط مسط ها ندا در...
-
امشو شو شه یارم برازجونه...
جمعه 6 دی 1392 21:07
سیزدهم عید در شهر سهراب یک جورهایی اگر شبیه جهنم نباشد حتما شبیه تنور نانوایی هست! از لحاظ گرما عرض می کنم. آن قدیم ندیما که خیلی فامیل دوست بودیم یا فامیل ما را دوست! سیزده بدرها همراه با هم، همانند گروهی از بره های خوشگل ناز تپل مپلی سفید دوست داشتنی چشم سیاه ( بابا همون گله گوسفند خودمون!) می ریختیم پشت نیسان آقا...
-
تکه ای از تاریخ نا مکتوب!
سهشنبه 3 دی 1392 21:34
انسان های اولیه آریایی خیلی انسان های راحتی بوده اند. از شر تکنولوژی که راحت بودند هیچ، از کلی چیز میز دیگر هم تعطیل بوده اند بنده خدا ها. مثلا انسان های اولیه عمرا وقتشان را برای تُنبان دوختن و خریدن تلف نمی کردند و لخت و پتی بوده اند. فوق فوقش خیلی حس فَشن تی وی بهشان دست می داد یا یک ذره رگ خجالتشان می جنبید یک عدد...
-
چرا کمی تا قسمتی هستم...
پنجشنبه 28 آذر 1392 14:41
من را به سنه هزار و سیصد و ... سیصدو... سیصدو... ای بابا! - "واو"ی ی ی ی ی ؟ "واو"ی ی ی ی؟ چه سالی بود؟ +چی چی چه سالی بود؟ -که تو اومدی منو با عز و جز و التماس و آه و فغان گرفتی؟ +کی التماس کرد؟من؟ -آره دیگه. چه سالی بود؟ + من؟ من التماس کردم؟ من آه و ناله کردم؟ من به گور امواتم لبخند ژکوند زده...
-
فرهنگ طویله ای یا طویله فرهنگی!
دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
به یاد دارم که در مکتب خانه ( همان مدرسه راهنمایی که طویله ای بیش نبود) نشسته بودیم و املا می نوشتیم. دیکته نه ها! املا! خانم معلم می خواند و ما کتابت می نمودیم... خانم معلم می نالید که: مخترع رادیوووووووو... همه با هم می نالیدند: مخترع رادیووووو... یکهو یکی از همکلاسی های مخ تعطیل شاید هم کَر، از ته کلاس داد می زد:...
-
بزن بریم
شنبه 23 آذر 1392 00:05
چندی پیش قرعه به نام بنده افتاد که همراه با مامان خانم "واو" یا همان مادر شوهر رهسپار مطب حکیم شویم. البته بنده که اصلا و ابدا حتی سیم ثانیه هم تحمل و صبر و استقامت برای ماندن در مطب را ندارم و نخواهم داشت و اصولا واژه ای به نام صبر و استقامت در فرهنگ لغات من همی یافت نمی گردد. از این رو فقط رفته بودم تا به...
-
زینگ، رینگ،قار یا یک همچین چیزایی...
یکشنبه 17 آذر 1392 22:54
بشر از ابدالدهر با صدای نکره خروس از جای می جَسته و می فهمیده که ای داد! صبح شده است. بعد از آن هم در طی اختراع ساعت زنگدار، از همان هایی که ننه جان هایمان داشتند و صدایش مثل برخورد قاشق مسی بر ته دیگ بود و بسی آدمیزاده را دق می داد صبح عالی متعالی می گشت و چشم و چارها گشوده می شد. بعد از آن سیر تحول عظیم در زنگ ساعت...
-
اِهِم!
شنبه 16 آذر 1392 23:26
به زودی در این مکان یک پست جدید نصب می شود... اضافاتِ افاضات: به جان خودم راست می گویم! یعنی من چه طوری سر از اینجا در آورده ام و خودم خبر ندارم؟ دوستان کار شماست؟
-
پس بیانداز!
یکشنبه 10 آذر 1392 16:29
جدیدا جو پس انداز بدجوری یقه ام را گرفته است. از سر یک عدد بیست و پنج تومانی که این روزها برابر با قیمت یک پره پرتقال و یا یک هشتم مغز پسته و یا یک لیس بستنی قیفی است هم نمی گذرم. یک وقت هایی هم به جیب "واو" دستبردهای ناجوری می زنم و صدایش وقتی در می آید که "واو" بدبخت به امید همان پول های درون...
-
یک روز مثل همه روزها یا 9/9!
شنبه 9 آذر 1392 12:18
چشم هایم بسته بود. شاید هم باز بود و من فکر می کردم بسته است. از بس که همه جا تاریک بود. یکهو یک نفر با دو دست گنده چسبید بر فرقم! مخم را می چلاند و ول کن هم نبود! هر چه داد و فترات می کردم که ای دیوانه! ای روانی! ای مریض! ای چغر! مگر آزار داری؟ ول کن! کَندی! پوست بر فرقم نماند! مخم از حدقه چشمانم بیرون زد! ول کن...
-
نمی ذارن که!
پنجشنبه 7 آذر 1392 17:39
بلاشک یکی از عواملی که ممکن است بر بچه دار نشدن بنده تاثیر بسزا و مستقیمی بگذارد همین آموزشگاه بغل دستیمان است! مثلا وقتی که یکی از کلاس های آموزشگاه تعطیل می شود و بچه ها هورتی بیرون می ریزند و درون راهرو مجتمع دسته جمعی هوار می کشند و از ته روده داد می زنند که فاطــــــــــــــــی... بابات اومدههههههههه.... و یا دو...
-
به هوش باشید...
پنجشنبه 7 آذر 1392 17:38
روایت است که یکی از عذاب های جهنم در روز قیامت این است که یک کوه ماهی تابه تخم مرغی که یک لایه تخم مرغ بوگندو ته آن چسبیده را می ریزند جلوی رویت و با شلاق های آتشین بر ماتحتت می کوبند و هار هار می خندند و می گویند بشور ای گنه کار! اضافاتِ افاضات: الف-الهی با سر بیفتید درون حلقوم بهشت! ب- احتمالا یکی از درب های جهنم...
-
هُشششششششششش!
سهشنبه 5 آذر 1392 23:30
روزی روزگاری یک عدد قربان در شهری می زیست! البته نام این بشر قربان نبود بلکه سِمَتَش قربان بود! آن هم در یکی از ارگان های "غیر مردمی". ترجمه اش می شود همان دولتی خودمان! قربان به واسطه همین قربان شدنش کلی دم و دستگاه و اِهِن و تُلُپ برای خودش راه انداخته بود. به جای خری که در روستایشان سوار می شد یک عدد...
-
نیوش نتوانم!
سهشنبه 5 آذر 1392 00:54
یک مادر بزرگ نقلی داشتم که شرح رسیدن به مقام ننه جانیش را قبلا نقل نموده ام مبسوط ! یادتان که هست؟ آن ننه نقلیمان چند سالی بود که گوشش کمی تا قسمت خیلی زیادی سنگین شده بود. مثلا امری می فرمود ، ما می گفتیم چشم. اما ننه نقلی می شنید پشم! بعد هم حسابمان با کرام الکاتبین بود. هر وقت هم به نفعش نبود کلهم نمی شنید و این...
-
عبور
شنبه 2 آذر 1392 14:41
سلام دوستان. خوبید؟ من هم خوبم. می شود گفت که از قاطی قوریاتی به در آمده ام و کمی حالت آدمیزاد را به خود گرفته ام! روزگار سختی بود. یکبار در نوجوانی هایم به این حالت دچار شده بودم. فکر کنم بشود اسمش را گذاشت یاس فلسفی ! خیر سرمان البته! هرچه هست چیز خوبی نیست. ممکن است آدم را مبتلا کند به خشکیدگی مثانه! چرا؟ چون از...
-
روزهای فوق قهوه ای!
دوشنبه 27 آبان 1392 16:48
این روزها در حالت دومی و سومی به سر می برم. کمرنگم. کامینگ سون خاوهم شد!
-
یک عدد من کلاس اولی
سهشنبه 21 آبان 1392 19:13
علیرضا تازه به دنیا آمده بود. من یک فسقلی کلاس اولی بودم. خیلی منتظر بودم علیرضا به دنیا بیاید و من داداش دار بشوم. خوب آن موقع ها خریت که شاخ و دم نداشت! من از تک فرزند بودن بیزار بودم. دلم می خواست مثل بچه های مدرسه امان یک گروهان خواهر و برادر باشیم و آتش بسوزانیم. چه روزها و چه شب ها که در فراق نیم دو جین خواهر و...
-
آدم هی باید به همه چیز پی ببرد!
شنبه 18 آبان 1392 20:16
1.از جمعه تا به حال هر از چندگاهی به یاد جوک ناپاکی که شنیده ام می افتم و هار هار می خندم. مثلا نصف شب است و "واو" بعد از کلی جان کندن خوابش برده که یکهو به یاد جوک مذکور می افتم و هار هار می خندم. معمولا صدای خنده هایم مثل صدای افتادن یک ظرف چینی روی سرامیک کف آشپزخانه است! از این رو بعد از فعل خندیدن باید...
-
دیدار با خان داداش
پنجشنبه 16 آبان 1392 17:35
دیروز همراه با "واو" یکسر رفتیم به پایتخت. همان طور که مستحضر هستید طی نمودن فاصله شهر سهراب تا پایتخت حدود دو سه ساعتی طول می کشد. عمو و دختر عموها همه ساکن پایتخت هستند اما ما معمولا صبح می رویم و بدون آنکه کوچکترین اطلاع رسانی به خانواده عمو بنماییم شب بازمی گردیم. مثلا می خواهیم مزاحم نشویم ولی در حقیقت...
-
روزهای قهوه ای!
سهشنبه 14 آبان 1392 22:59
صبح: دم صبحی خواب می دیدم چهار قلو زائیدم! یا غیاث المستغیثین! همه اشان یک نفس ونگ می زدند .جیش هم نموده بودند . لابد گشنه اشان هم بود. تا سرم را می چرخاندم که "واو" را بیابم و هِلپ (کمک) طلب نمایم ، یکهویی یک بچه دیگر به چهار قلوها اضافه می شد! نه اینکه من جدیدالورودها را بزایم ها، نه! نمی دانم از کدام طرف...
-
شادی مفرط
دوشنبه 13 آبان 1392 14:09
دانشمندان گفته اند بخندید تا گره کارهایتان فرتی و به صورت خود به خود باز شود. مصداق همان مثل معروف که می گوید بخند تا دنیا به رویت نیش بگشاید. این همان است. صد البته که نه دانشمندان چرت گفته اند نه گذشتگان. چرا؟ من امتحان کردم. مثلا صبح ها تا چشمانم را می گشایم یکهو تمام فکر و خیالات مربوط به بدبختی های زندگی اعم از...