یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

شادی مفرط

دانشمندان گفته اند بخندید تا گره کارهایتان فرتی و به صورت خود به خود باز شود. مصداق همان مثل معروف که می گوید بخند تا دنیا به رویت نیش بگشاید. این همان است. صد البته که نه دانشمندان چرت گفته اند نه گذشتگان. چرا؟ من امتحان کردم.

مثلا صبح ها تا چشمانم را می گشایم یکهو تمام فکر و خیالات مربوط به بدبختی های زندگی اعم از قسط و قبض وقرض و همین کوفت و زهرمارها می ریزد درون مخیله ام و من را به غلط کردن می اندازد که چرا چشم هایم را باز کرده ام. ولی به جای اینکه بگویم ای خدا... باز که صبح شد، نیشم را به قاعده گاراژ شیخ اسمال( اسماعیل) باز نموده و می گویم هار هار چه صبح جذابی!

همین هفته پیش بعد از اینکه "واو" از خانه بیرون زد ، از طرف صرافخانه اسلامی بسیجیان زنگ زدند که اوهوی! نسناس ها! بدبخت ها! خرها! خدا تومان از اقساطتان عقب است بیایید با زبان خوش بپردازید وگرنه حسابتان با کرام الکاتبین است و اِل می کنیم و بِل می کنیم و حالتان را می کنیم اندر قوطی...

من گوشی را گذاشتم و داشتم به این فکر می کردم که اگر یارانه ها را با پنجاه تومان پولی که قرار بود به مامان جان پس بدهیم مخلوط نماییم و دو هزار و پانصد تومان ته کیفم را هم به آن بیافزاییم می توانیم یک گونی کمپوت بخریم و ذخیره کنیم برای روزهای زندانی شدنمان توسط صرافخانه مذکور! داشت گریه ام در می آمد که به ناگاه به یاد گشودن نیش و سخن بزرگان افتادم واین بود هار هار هار زدم به خنده!

یا مثلا دو روز پیش درب یخچال را باز کردم و هرچه دنبال گوشت گشتم چیزی را بدین عنوان نیافتم. رب هم نداشتیم. روغن هم که لا! برنج هم یُخ! انگار در مقابل صحرای برهوت آفت زده ای ایستاده بودم و صدای زوزه و قار و قور شکم خالی از دور دست ها به گوش می رسید!

 یک هو به یاد جیب جرواجر و سوراخ "واو" افتادم. درب یخچال را بستم و به یخچال تکیه دادم و سر خوردم و کف اشپزخانه نشستم و شروع کردم به هار هار خندیدن. جان بچه های نداشته ام از خنده غش کرده بودم.

چند شب پیش ها با "واو" دعوایمان شد. "واو" حرصش درآمده بود. من به شدت رکس بودم. دلم می خواست کاسه و بشقابی دم دستم باشد تا همه را در مغز "واو" خرد و خمیر کنم . اما مطلقا داد و فترات و بشکن بشکنی در کار نبود. بحث پیش آمده بود و داشتیم بصورت کاملا متمدنانه کل کل می نمودیم. کل کل از جانب "واو" به جاهای بسیار حساسی رسیده بود که یک چیزی درون دلم پر پر زد و تا حلقومم بالا آمد. نمی توانستم خودم را نگه دارم. البته چیز چندشی نبود. همان خنده بود. "واو" به صورت کاملا منطقی و تاثیرگذاری در حال اثبات سخنانش بود و دست هایش را هوا تکان می داد و اگر و اما می کرد و من به شدت هر چه تمام تر لبم را گاز می زدم تا نخندم! انگار نه انگار تا چند ثانیه پیش می خواستم خرخره "واو" را بجوم!

گوشت و پوست بر لبم نمانده بود. دستم را حایل صورتم کرده بودم و ریز ریز می خندیدم. چشم هایم از خودم بی آبروترند. یکهو "واو" با تعجب و ناراحتی زایدالوصفی گفت می خندی؟ و من پخش زمین شدم و ترکیدم و هار هار خندیدم! "واو" عصبانی تر می شد و من بیشتر هار هار می نمودم. دعوا به علت نقص فنی بنده بدون نتیجه خاتمه یافت!


نشسته بودم در مقابل تلویزیون و تق و توق تخمه می شکاندم و یک فیلم چس و ناله ای نگاه می 

کردم. زنک بدبخت توی سر وکله خودش می زد و زار زار گریه می کرد ، من هار هار می خندیدم!


صدای داد و قال همسایه بغلی می آمد. زن و شوهر بدجور زده بودند به تیپ هم. بچه بینوایاشان 

هم آن وسط با سوز و گدازفراوان نوحه می خواند و حلقوم جر می داد و من هار هار می خندیدم. 

دست خودم نبود!


تقریبا باید گفت به صورت رقت انگیزی ایزوله و بی رگ شده ام متاسفانه...

 

پ.ن1: چقدر همه جا سوت و کور است؟ دوستان خیلی سرگرم کار و بارید ها...

نظرات 14 + ارسال نظر
hedy یکشنبه 19 آبان 1392 ساعت 00:20 http://dlnvshtehaytoo.blogfa.com

سلام "من جان"
مطالبت روز به روز جالب تر و زیبا تر میشوند و آدمی را به وجد می آورند،هر روز می خوانیمشان و شاد میشویم
من وخواهرم نیز درست مثل شماییم به شکاف دیوار خانه میخندیم،با هم دعوا میکنیم موی همدیگر را میکنیم و وقتی مادرم از دعوای ما حرص میخورد به حرص خوردن او میخندیم
نمره بد میگیم اما نیشمان تا بنا گوشمان باز میشود و امان از کمی نگرانی و...
همیشه شاد و خندان باشی

سلام هدی خانومی...
متشکرم... امیدوارم شادی های واقعیتون همیشه واقعی بمونه...

ﺑﺸﺮا سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 23:08 http://biparvaa.blogsky.com

ﻫﻪ ! ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﻗﻴﻗﻦ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺩﻵﺭاﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﮕﻢ...
ﭼﻲ ﺑﮕﻢ ﻭاﻻ اﻳﻦ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻣﺪﻟﺸﻪ ﺩﻳﮕﻪ...ﻭﻟﻲ ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﻭﻭﻭﻭﺑﻪ ﻛﻪ ﻫﺎﺭ ﻫﺎﺭ ﻣﻴﺨﻨﺪﻱ....
اﻣﻴﺪﻭاﺭﻡ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺻﺪاﻱ ﻫﺎﺭ ﻫﺎﺭﺕ ﮔﻮﺵ ﻓﻠﻚ ﺭا ﻛﺮ ﻛﻨد " ﻣﻦ" ﺟﺎﻥ...

من سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 22:23 http://shaparakraha66.blogfa.com

خیلی باحالی.

قربانت...

دختربارونی سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 22:18 http://ehtesham1991.blogfa.com

سلام ای دوست..
خوبین؟
راستش آره اینجا سوت و کور شده..بلاکفا شلوغ بود..یا دوستان کاری درسی دانشگاهی دارند...
امیدوارم خوب باشید..
بله به هر حال بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمته...اما می دونین من بعضی وقتا می خندم یک جوری می خندم که به آن خنده ام گریه ام می آید.یعنی بعد خنده گریه منو خفه می کنه...خیلی خوبه که موقع مشکلات بخندیم تا دنیا فکر نکنه ما تسلیم هستیم..ولی خوب چکار میشه کرد چیزهای گریه آور صدبرابر چیزهای خنده آور هست...زندگی منصفانه نیست اصلا.....
امیدوارم لبها هرگز آلزایمر نگیرند تا خنده را فراموش کنند...

سلام خانم گلی...
الان خیلی دلم برا بلاگفا تنگ شده بود ولی رفتم چندتا وبلاگ از بلاگفا باز کردم دیدم وا نشد کفری شدم. همین جا خوبه!
خنده بسی نعمت است بله...

مامان بهراد سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 21:22

محض شلوغ کاری اومدم اینجا از سوت و کوری در بیاد... کلی برو بیا هست که... خدا رو شکر... اینم بگم و بعد زحمت رو کم کنم؛ برای شادی مفرط اینجانب نیز دعا بفرمایید، بلکه اطرافیان از شنیدن صدای تودماغیمان در مواقع بحرانی بی بهره گردند...

خدا خیرت بده مامانی بهراد... که اومدی... اینجا عجیب سوت و کوره. برو بیا کجا بود؟
الهی که شما همیشه شادی برات پیش بیاد از نوع خوب و واقعیش... والا! الهی که هی صدای خنده هات رو بشنون همه... الهی آمیییییییین...

شب قصه سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 16:36 http://shabe-ghesse.blogfa.com

خوب است ولی... خیلی خوب است که می‌خندی... لااقل این‌طوری زیر بار مشکلات کم‌تر می‌شکنی... چه‌قدر دلم می خواهد از ته دل بخندم این روزها و چه‌قدر تلاشم بی‌فایده است و نتیجه‌اش این‌که شدم شکل بعضی بزرگ:((( و البته در حالت رکس! عصبانی و پرخاشگر، منتظر تلنگری‌ام برای شکستن...

بله...
خدا روزگار رکسی رو برای هیشکی نیاره... هعی...

بی نام ( زهرا) سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 16:34

با عرض سلام یه سوال داشتم آیا امکان استفاه از مطالب شما در وب دیگری البته با ذکر اسم شما وآدرس بلاگ شم هست یا خیر با تشکر ا؟

البته. قابل شما رو نداره ای دوست...

محسن سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 13:39 http://bahareshahriaran.blogfa.com/

خیلی خوبه که آدم بتونه یه جاهای همچین هارهار بخنده.
یه جاهایی واقعاً لازمه.
به نظرم همین شرایط رو حفظ کنید.
تغییر موضع اکیداً پیشنهاد نمیشه...

نخندیم چه کنیم ای اقا محسن!
همه جا لازمه اصن!
چشم به تغییر موضع هم فکر نمی کنم!

بانوچه سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 08:11

:)) خوبه دیگه می بینم که چه موقعیت های خوبی هم خندیدی

خوووووووووووووب!

abiine سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 04:24 http://abiine.blogfa.com

سلام
منزل نو مبارک
دلم تنگ شیرین زبونی هات شده بود

وااااااااای سلام عروس.... خوبی؟ تو تا دو سال دیگه نباید اینورا پیدا شی... بوس... لی لی لی لی....

سلامم. منم رستگار شدم بالاخره اووومدم بلاگ اسکای!! حالا به جای اینکه هار هار هار به من بخندی پاشو بیا بدو! ماله من از تو سوت و کور تره!!

به به مبارک مبارک... می آیم چشم...

بانوچه دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 17:21

:((

نه تا اون حد:)

دل آرام دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 15:35 http://delaramam.blogsky.com

میگم نکنه حکایتِ خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است، باشه؟
قربون اون خنده هات برم من آخه

سوالای سخت سخت نپرس دلارامی...
قربون اون دل مهربونت...

arghavan دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 15:01 http://tabassomikon.blogsky.com

سلام عزیز دلم چششمم ! عکسم بهت میدم :*

سلام.... موتوشکرم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.