یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

دیدار با خان داداش

دیروز همراه با "واو" یکسر رفتیم به پایتخت. همان طور که مستحضر هستید طی نمودن فاصله شهر سهراب تا پایتخت حدود دو سه ساعتی طول می کشد. عمو و دختر عموها همه ساکن پایتخت هستند اما ما معمولا صبح می رویم و بدون آنکه کوچکترین اطلاع رسانی به خانواده عمو بنماییم شب بازمی گردیم.

 مثلا می خواهیم مزاحم نشویم ولی در حقیقت کار از این حرف ها گذشته است و ارتباطاتمان رنگ و رو رفته شده و نمی خواهیم به رویمان بیاوریم وگرنه این مزاحم نشدن ها و آهسته برو و آهسته بیاها همه اش حرف مفت است که دو قران هم نمی ارزد. حداقل توی کَت من یکی فرو نمی رود.


رفتیم... از صبح علی الطلوع "واو" رفته بود توی دیوار و بیرون بیا نبود. کلا کرکره هایش را کشیده بود و صم بکم شده بود. مسیر هم بسی خسته کننده بود و کش دار. اینور جاده بیابان بی آب و علف بود و حتی دریغ از یک بوته خار! آنور جاده برهوت خشک خدا! ماشینی هم غیر از ما رد نمی شد که همانند دوران خنگولیت دستی یا پایی تکان دهیم بلکه از یکنواختی بدر آییم. البته اگر رد می شد هم من جرات چنین کاری را نداشتم. چون بعد از آن باید پاسخگوی "واو" باشم.

از حق نگذریم خودم هم یکجورهایی درون دیوار بودم و از خدایم بود که "واو" سوالی نپرسد و صدایی بدر نیاورد. این بود که من هم بیشتر رفتم توی دیوار!

و ما باز هم رفتیم...چه کار داشتیم؟ یک امانتی داشتیم پیش یک بنده خدایی در پایتخت و قرار بود برویم و امانتی را پس بگیریم. آن بنده خدا هم سرما خورده بود و اندر منزل تخت خوابیده بود و امانتی ما را سپرده بود به یک بنده خدای دیگر و ما خوشحال بودیم که قرار نیست بنده خدای اولی را ببینیم و سلام و احوالپرسی کنیم و هی لبخند الکی بزنیم و نیش بگشاییم و از درون دیوار به در آییم! بنده خدای دومی هم چندان برایمان اهمیتی نداشت!

حدود سی کیلومتری پایتخت بود که فکر کردیم پایتخت آتش گرفته! آتشی که نمی دیدیم! فقط دودش را می دیدیم. بعد فهمیدیم که اگر کل پایتخت هم دور از جان آتش می گرفت باز این همه دود به پا نمی شد... بعد یادمان آمد که امروز قرار بوده هوا وارونه شود. همان آلودگی مفرط منتهی با لفظ با کلاس تر. دود مثل یک کلاف کاموایی خاکستری دور پایتخت پیچیده بود. عجیب ناجور بود و من دلم می خواست همانجا بی خیال بنده خدای دومی بشویم و کلا برگردیم.

اما چاره ای نبود. امانتی امان در خیابان خان داداش ناتنی امان بود! جناب ناصر خسرو را عرض می کنم و این یعنی مترو سواری و یک دور چرخش نیم درجه درون دل و روده پایتخت. "واو" تقریبا از دیوار بیرون آمده بود و زبانش باز شده بود! برادر ناتنی بنده هم منتظر ما مانده بود تا برویم دستبوسی.

قربان خان داداشم بروم! بمیرم برایش.اسمش بد در رفته است وگرنه خیابانی برای خودش ردیف نموده محشر! البته دیدن محشریتش چشم بصیرت می خواهد و بس! یعنی در حقیقت باید پلشتی ها را ندید تا زیبایی ها دیده شوند. مثلا ماشین دودی آورده اند که دور میدان می چرخد و می رود درون خیابان خان داداش  دوری می زند و سر از باب همایون در می آورد و بالعکس!

ملت را مثل لوبیا چیتی درون قوطی کنسرو کنار هم می نشانند و ماشین دودی عصر جدید که دیگر نه دود دارد و نه ریل و در حقیقت ماشینی است با پوسته ماشین دودی به این ور و آنور می برند. نمی دانم سردیس خان داداش را چرا آن دور و بر ها ندیدم! یک سردیس اول باب همایون بود که تا رفتم فضولی کنم و ببینم همایون خان است یا خان داداش "واو" نق نق نمود و بی خیال شدم.

مدرسه دارالفنون  هم در خیابان خان داداش است. فقط درش را بسته بودند و نشد برویم و سر و گوشی آب بدهیم. خیابان خان داداش جوی آب هم داشت. با کاشی آبی فیروزه ای. همه جا پر بود از آدم و موتور و سه چرخه و کاسب و خریدار و واکسی و تاکسی... خان داداش دست و دلباز است، همه را به سرایش راه می دهد حتی دارو فروش ها را...

فری خوردیم و امانتی را گرفتیم و دممان را گذاشتیم روی کولمان و باز گشتیم به سمت شهر سهراب... "واو" هم به سلامتی به حالت اولش بازگشت.

 فقط دیروز به یک نکته ناشناخته در وجود خودم و "واو" پی بردم و آن چیزی نبود جز مردم گریزی امان! عمو و خانواده اش به کنار، چقدر خوشحال شدیم که بنده خدای اولی را ندیدیم! و من باز انگشت به دهان ماندم از سیر نزولی درون امان! حیف...



اضافات افاضات:

1-  1-می دانم... نصف و نیمه شدم... می دانم...

2-  2-گذشته از این ها نیز بارها گذرم به ناصر خسرو افتاده بود ولی انگار این دفعه زیباتر از همیشه بود...!

3-

4

نظرات 18 + ارسال نظر
سارا شنبه 18 آبان 1392 ساعت 18:45 http://rade-paye-shab.blogfa.com

مردم گریزی نوچ نوچ نوچ



ناهید شنبه 18 آبان 1392 ساعت 18:09

سلام علیکم
چه زشته شکله بوسش

و علیکم السلم...
آره شبیه این زن هایی که یه وجب بالاتر از لبشون رژ می زنن!

فاطمه شنبه 18 آبان 1392 ساعت 11:42 http://faatemeh.persianblog.ir

جدای از متن و مسائل تهران خیلى خوب مینویسید
اون قسمت دود مثل کلاف سیاه کل شهر رو پوشانده بود شگفت زدم کرد

متشکرم...

مستانه شنبه 18 آبان 1392 ساعت 11:15

ممنون عزیزم بابت احوالپرسی
خودت چطوری ؟ خوبی ؟
من که ، نه خوب نیستم !
البته وقتی میام اینجا بهتر میشم
ببخشید که این چند وقته دیر به دیر بهت سر میزنم ، دارم یه دوره خود سازی برای خودم میذارم
خیلی دوست دارم
خیلی خانومی

من خوبم! ینی هر کی بگه خوبی همیشه اتوماتیک وار می گم خوبم!
از نبودنات می فهمم که خوب نیستی... امیدوارم زود زود خودت رو بسازی... زود زود...
دوستت دارم عزیزم...
خانومی از خودته

دختربارونی جمعه 17 آبان 1392 ساعت 22:08 http://ehtesham1991.blogfa.com

سلام آبجی وای تهران گفتی چهر ستون بدنم لرزید...
مادر من تهرانیه.کلا خانواده ی مادریم تهرانی هستند..پدرم از تبریز بلند شده رفته دانشگاه اونجا عاشق دختر دبیرستانی شده...بله مامانم رو میگم.. و برگشتن تبریز...خداراشکر نماندند تهران...هروقت میام تهران خفه میشم..آلودگی پشت آلودگی.
من ناصرخسرو نرفتم...از همه جای تهران فقط همین سعادت آباد رو رفتم که مادربزرگمون اونجا هستند...
هیجا مثل شهر خود آدم نمیشه...
راستی آبجی مردم گریزی دیگه عادی شده....شاید به هر دلیل...دیگه کسی حوصله ی رفت و آمد نداره....حوصله ی مهمانوازی رو هم اصلا....بگذریم.سلامت باشید همیشه..

سلام خانومی...
پس نرفتی اونورا... عجب بابایی:) شیطون بوده ها:)
سلامت باشی خانومی...

amine جمعه 17 آبان 1392 ساعت 21:41 http://www.donyayeman1.blogsky.com

یعنی انقددددددر خوشحال میشم وقتی میبینم همه دارن اثاث کشی می کنن میان بلاگ اسکای.. با تاخیر خونه جدیدتو بهت تبریک میگم.

:)
عه... ممنونم خانومی...

خخخخ ما همیشه تو وارونگی هستیم! خوش به حالت کنار جوی آب کاشونی!

الهی... خیلی سخته که... جوی آبمون کجا بود؟ البته اگر بریم باغ فین جوی آب می بینیم... راستی چرا وبلاگت باز نمیشه؟

رضا جمعه 17 آبان 1392 ساعت 09:58 http://yadegarejavani.blogfa.com/

ببین تو رو خدا ملت چطوری قربون خان داداششون میرن هی عجب روگاری شده ها هی روزگار

ما اینیم!

سپیده جمعه 17 آبان 1392 ساعت 09:43

سلامممممممممممممم
1- از کجایی فهمیدی سرم شلوغ بوده ناقلا؟مسافرت بودم چند روزی جات خالیییییییییییییییییییییی عزیزم
2-امام رضا چند روز ندیدیم.هفته آینده میرم پیشش جیگرررررر.مرسی که باعث شدی برم حرم و بعد از چند وقت حسابی دعا کنم.
و اما پست دیدار...
1-("واو" رفته بود توی دیوار و بیرون بیا نبود)اصطلاح جدیدی بود و دوس داشتم.
2-(دود مثل یک کلاف کاموایی خاکستری دور پایتخت پیچیده بود)غصه میخورم وقتی میبینم تهران اینجوری آلوده است.البته مشهد هم داره آلوده میشه هاااااااااا
3-من عاشق مردم و ارتیاط با اونها بودم تاااااااااااااااااااااا اینکه از اعتماد زیادی که بهشون کردم ضربه خوردم و خیلی خیلی ارتباطاتم را محدود کردم.
4- دوست دارم و مواظب همدیگه ها باشین.

سلاااااااااااااااااااااام...
خوبی؟
1- ایشالا همیشه به مسافرت... می دونی کسی که خیلی بیکار باشه میاد تو این دنیای مجازی! والا! دوستان به جای ما...
2- راست می گی؟ سلام منو خیلی خیلی برسون... خیلی ممنونتم... خیلی هم مدیونتم... من باید تشکر کنم ای دوست...
3- ممنون که این همه با نکته سنجی می خونی...
4- بوس

بانوچه جمعه 17 آبان 1392 ساعت 08:15 http://www.smartiiiz.blogfa.com

یه دفه از تهران رد شدیم از بس سرفه کردیم و اشک از چشممون اومد حالا هر چی به بابا میگیم بریم تهران چپ چپ نیگام میکنه ... البته انگار مردم اونجا عادت کردن ...
مردم گریزی فکر کنم همه گیر شده ... بس که مردم ناملایمات و نامردی دیدن شاید واسه همینه که دیگه علاقه ای به گسترش روابط ندارن .

مجبورن عادت کنن. کیه که از هوای پاک بدش بیاد. خیلی ناجوره اوضاعشون... خدا نجاتشون بده...
بله... بی اعتمادی از همه مهمتره و حوصله نداشتن...

چوب کبریت پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 22:24

مردم گریزی اپیدمی شده:|

چوبی... چند وقته که خیلی خیلی نیستی! در مورد تو حاد شده...

رضا(دَرهم) پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 21:52 http://theromanc.blogfa.com/

این مردم گریزی رو منم چند وقتی هست تو خودم کشف کردم

زیاد بهش رو ندین ، چون دیگه از بین نمیره...

ناهید پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 21:36 http://sarpanahekhastegiha.blogfa.com

با عرض شرمندگی سلام..
دیر ب دیر میام ببخش..

واااااااااااااااای من تا ب حال فک میکردم شوما تو پایتختی آبجی؟؟؟!!
هعی..چرا واقعا؟؟://

میبینی چقدرررررررررر تهران آلودس؟!!اه اه اه..

سلام ناهید جون خودم....
خوب خودت رو گرفتار درس کردیا...
پستای قبلیم رو نخوندی که هی گفتم اهل شهر سهرابم...
الهی که خدا نجاتتون بده از این همه دود و دم...

دل آرام پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 20:18 http://delaramam.blogsky.com

من خیلی دوست دارم برم برادر ناتنیت رو از نزدیک ببینم اما هیشکی همراهیم نمیکنه :(
دیدی خواهر؟ دیدی توی چه دود و دمی روزگار میگذرونیم...

ای بابا بیا خودم می برمت... والا! بوس!
بابا خیلی وحشتناکه! من صبر نداشتم که هر چه سریعتر فرار کنم! خدا رحم کنه به سلامتیتون...

مستانه پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 19:37

سلاااااااااااااااااااام

خونه نو مبارک
اما بلاگفا رو من بیشتر دوست دارم
خان داداشتون رو کاش میشد از اون شهر آلوده نجات داد
مواظب خودت باش

سلامممممممممممممم!
به به مستانه خانوم... اینورا... پارسال دوست امسال آشنا سال دیگه...!؟ متشکراتم... کجایی تو؟ اوضاع خوبه؟ خوشی؟ حوبی؟
منم خیلی دوست داشتم اون خونه رو ولی اگه بدونی چه بر سرمون می آورد! اگه بدونی...
هعی... خان داداش...
تو هم مواظب خودت باش ... هر از چندگاهی بهم سر بزن دلم برات تنگ میشه... من همیشه به یادت هستم...

سارا(خلوت انس) پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 19:08 http://khalvateons67.blogfa.com/

تا به حال ناصر خسرو نرفتم

آخه سارایی منم شیراز و ول نمی کنم برم ناصر خسرو رو بگردم خوب! از اون حرفا بودا!

سارا(خلوت انس) پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 19:03 http://khalvateons67.blogfa.com/

ای وای اول شدم :)))

سارا(خلوت انس) پنج‌شنبه 16 آبان 1392 ساعت 19:03 http://khalvateons67.blogfa.com/

سلام علیکم و رحمه الله

و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته. کیف حالک؟ حالین یاخچیدی؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.