یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

نیوش نتوانم!

یک مادر بزرگ نقلی داشتم که شرح رسیدن به مقام ننه جانیش را قبلا نقل نموده ام مبسوط ! یادتان که هست؟ آن ننه نقلیمان چند سالی بود که گوشش کمی تا قسمت خیلی زیادی سنگین شده بود. مثلا امری می فرمود ، ما می گفتیم چشم. اما ننه نقلی می شنید پشم! بعد هم حسابمان  با کرام الکاتبین بود.

 هر وقت هم به نفعش نبود کلهم نمی شنید و این بیشتر در زمان نمک ریختن اندرون غذا صدق می کرد! فشارش بالا بود و نمک برایش خوب نبود. هی می گفتیم ننه جان کم نمک ریختی بیشتر بریز، ننه جان ما را با دیوار مستراح یکی نموده و اصلا و ابدا نمی گفت تو دسته بیل چه می گویی این وسط! آخر فشار ما که بالا نبود!

ننه نقلیمان با آن گوش سنگینش اصرار داشت ته و توی همه چیز را هم در بیاورد لامصب ! وگرنه دلش خنک نمی شد. در این مواقع اگر قضیه پیش آمده حیثیتی بود که دیگر هیچ! همه اهل محل می فهمیدند مطلب حیثیتی از چه قرار چه بوده است و به کدام بینوایی مربوط بوده است. چراکه باید یک دور همان قضیه حیثیتی را با داد و فترات، آن هم نه یکبار و دوبار برایش شرح می دادیم. خدابیامرز از سر یک ویرگول ماجرا هم نمی گذشت.

 بعضی وقت ها هم یک پاراگراف برایش حرف می زدیم و صغرا کبرا می چیدیم و خوب که خیالمان راحت می شد بابت ادای حق مطلب، نه می گذاشت و نه بر می داشت و می گفت هان؟ ...پوف... بساطی داشتیم با ننه جانمان.

 این ها را گفتم تا برسم به خودم. قدما فرموده اند که ای بچه جان... ما به شما نمی رسیم ولی شما به ما می رسید. من هم یک هفته ای هست که جای ننه جان را گرفته ام. نمی دانم چرا و چگونه است که کر شده ام به سلامتی! در واقع احساس می کنم گوش هایم پر از باد است و در اصل سنگین شدن گوش را با کمال جان حس تپان نموده ام!

  "واو" یک ساعت خودش را جر واجر می نماید و چیز میز توضیح می دهد و من جان می کنم که از آن ور اتاق بشنوم چه گفته! بعد هم برای اینکه بروز ندهم که راست راستکی کَر شده ام یک چرتی را سر هم می کنم و جوابش را می دهم و "واو" کلی فکر می کند که ببیند اینی که گفتم  کلهم چه ربطی به شقیقه دارد...

 


اضافات افاضات:

یک عالمه حرف و سخن است که باید در این مقال و برای شما عزیزان بگویم... باید بگویم... فقط منتظر هستم تا زمانش برسد...

چیز بدی نیست...

 

نظرات 14 + ارسال نظر
ﺑﺸﺮا پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 04:07 http://biparvaa.blogsky.com

اﻻﻥ ﺻﺪاﻱ ﻣﻨﻮ ﻣﻴﺸﻨﻮﻱ ی ی ی ?????( ﺑﺸﺮا ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺑﻠﻨﺪ)
اﻣﻴﺪﻭاﺭﻡ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻲ " ﻣﻦ" ﺟﻮﻥ...

کیه؟ کیــــــــــــــه؟ کیــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟

آرزو (همه اطرافیان من) پنج‌شنبه 7 آذر 1392 ساعت 01:28 http://ghezavathayam.blogfa.com

جد بزرگ بزرگ من (یعنی شما بگیر یه چیزی حدود 8نسل قبل از من) از اینهایی بوده که کرامت داشتند. خلاصه داستانش اینه که یک جایی وسط کویر چوپانی می کرده که توی خواب بهش الهام میشه که سنگی که بهش تکیه دادی رو بردار. بیدار میشه و به کمک بچه هاش سنگ رو جابجا می کنه از زیر سنگ چشمه ای ظاهر میشه و از همون چشمه وسط کویر بهشتی ساخته میشه که هنوز هم هست و ارث پدریه منه. پرنده ها و حیوانات مدتها با آرامش میامدند سر این چشمه و آب می خوردند تا یک روز که این بنده خدا نبوده پسرهاش پرنده ای رو می گیرند و سر می برند و کباب و نوش جان!
جد من برمی گرده می بینه دیگه هیچ حیوونی تحویلش نمی گیره و همه از اون و چشمه اش فرارین. پرس و جو می کنه و به داستان که پی می بره نفرین می کنه. چه نفرینی؟ به پسرهاش می گه دعا می کنم شما و هفت نسل بعد از شما پسرانتان کر شوند.
به جان خودم آخرین نسلشان پدربزرگم بود که واقعا گوش هایش سنگین بود همان مدل مادربزرگ نقلی شما.
گاهی که به این بیماری دچار می شوم از بابایی می خواهم این داستان را برایم تعریف کند تا مطمئن شوم آن بنده خدا فقط پسرهایش را نفرین کرده و این نفرین به دخترها نمی رسد!!!

یا خدا! آرزو بپّا! ولی چه داستان عجیبی...

خواهرشوهر چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 10:18 http://harfayekhaharshohari.blogfa.com

مواظب خودت باش پیرى



دختربارونی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 21:47 http://http://ehtesham1991.blogfa.com

سلام من جان خوبین؟چی بگم والله.
منم شنیدم فصلیه...انشاالله خوب میشی..منم زمانی گوشام سوت می کشه دیوانه میشم.
وقتی سرو صدا زیاد باشه اعصابی واسم نمی مونه...جای خلوت راحتم..این همه آدم می شنوند ولی خودشونو می زنند به نشنیدن..
خوب میشین آبجی

به به سلاااااااااااااااام... خوبی تو؟ دقیقا منم همین ریختی شده بودم! داشتم خل می شدم!

سارا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 20:25 http://rade-paye-shab.blogfa.com

نظر من کوششش؟؟

سارایی توی پست قبلی نوشتیش

رضا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:18 http://yadegarejavani.blogfa.com/

اگه فضله پرنده نابالغ رو با پی(چربی) خوک+ نجاست سگ +کار خرابی بچه نابالغ ((محض احتیاط میتونی از مامان بچه هم کمک بگیری)) قاطی کنی وبنا به مسائل خطر جانی از ادامه ماجرا صرف نظر میکنیم
اونوقت گوشت خوب میشه

هووووووق! مگه آزار داری برادر؟

arghavan سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 19:15 http://tabassomikon.blogsky.com

آخی ... چقدر دلم واسه حرفات تنگ شده بود . وبلاگت آسپیرینه ، نه زعفرونه ...
من هم کلهم کرم ! نمی شنوم درست . بعد خیلی وقتا فک میکنن گیجم. گیج نیستم ولی کرم .

سلااااااااااااااااااااام ارغووووووووووون... خوبی؟ کجایی تو؟ وای از دست تو

مرورگر چیهههه دیگه؟؟؟ مورچه

راستی این مرورگر خیلی جالب بود. کجاییه؟

اا ؟؟؟منم یه موقعى کر شده بودم نگو تو گوشم مرورگرها رخنه کرده بود!!


استروژن گرفتم به خاطر افاضاتت

اوه! جودی الانه سالمی؟

سارا(خلوت انس) سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 18:34

من جان؟! منم یه مامان بزرگ نقلی دارم که گوشاش سنگینه :))))

یک عالمه عالمه بوسش کن... از طرف منم بوسش کن...

نیمه جدی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 17:58

عیب نداره من السادات جانم. این همه شنیدیم کجای دنیا را گرفتیم . یک چند وقتی هم نشنویم . اتفاقی نمی افتد!( آیکون که ناامید مزخرف نیهیلیست! که بهتره صد سال سیاه واسه پست آدم کامنت نذاره!)

به جان خودم نه نا امیدی نه نیهیلیست! زدی تو خال نیمه جدی جونم

دختر گندمگون سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 10:09 http://dokhtaregandomgon.blogsky.com

این گرفتگی ها معمولا فصلی هستند.ولی اگر خیلی طول کشید حتما برو دکتر,چون گوش خیلی جدیه و خطرناک.در هر صورت امیدوارم زودتر خوب بشی عزیزم.هر چند بعضی وقتا این نشنیدن خیلی خوب چیزیه.

این خوب چیزیه رو واقعا گل گفتی

سپیده سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 09:23

سلامممممممممممممممممم
منم حالم خوب نبود. و نیست
یه عشق (البته من فک میکردم)15 ساله 4 روز پیش تموم کردم
یعنی حالم بده خراببببببببببببببببببببب
استخونام درد میکنه(تو ترکم مثلا)مخصوصا شبا که بهش بیشتر فک میکنم.
من جان واسم دعا کن.
این نشنیدن فصلیه خوب میشی عزیزم

سلام بر تو ای رفیق...
واقعی بود اینایی که گفتی؟

داستان های قرانی و مذهبی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 02:07 http://way.blogfa.com

رمان واقعی مذهبی پند اموز قیس بن مسهر صیداوی یکی از سفیران امام حسین علیه اسلام

http://way.blogfa.com/post/30
درحقیقت امر خداوند این بود که قیس بن مسهر صیداوی، نرسیده به شهر کوفه دستگیر شود
و اخرین ماموریت خود را بگونه ای دیگر تکمیل کند، زیرا خداوند تصمیم داشت از این فرمانش
چند نتیجه بگیرید.
خداوند می خواست با دستگیر شدن قیس بن مسهر، قبل از شهادتش ایشان را بار دیگر مورد
امتحان الهی قرار دهد، درگذشته قیس بن مسهر بعنوان قاسد امام حسین علیه اسلام
بارها از این شهر به ان شهر اعزام شده بود و کلام امام حسین را به مردم ان دیار ابلاغ کرده

بود
اما اخرین وظیفه قیس، هم امتحانی بود از جانب پروردگار و هم یکی از مهمترین ماموریتهایی
که تا ان زمان امام حسین علیه اسلام به ایشان محول کرده بود.

دلیل دیگر و واضح خداوند از اینکه می خواست قیس نرسیده به کوفه دستگیر شود این بود که
اهالی کوفه بتوانند دومین سفیر امام حسین علیه اسلام را مشاهده کنند، سخنانش را بوضوح و
با چشم و گوش باز ببیند و بشنوند، تا ادعایی برای انها نماند، حضرت امام حسین علیه اسلام
را در روز جزا، مقصر ندانند، تمام گناه و تقصیر ها را به گردن عبید الله بن زیاد و ابلیس
رجیم نیاندازند، پسر بدکاره ی مرجانه و شیطان رجیم را مسبب بلا و هلاکت خود در اتش
سوزان جهنم ندانند، و گناهان کبیره خود را به گردن ان ملعونها نیاندازند.

منتظر حضور گرمتان و نظر زیبایتان هستم
موفق باشی

عه....
روضه اینترنتی؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.