یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

بزن بریم

چندی پیش قرعه به نام بنده افتاد که همراه با مامان خانم "واو" یا همان مادر شوهر رهسپار مطب حکیم شویم. البته بنده که اصلا و ابدا حتی سیم ثانیه هم تحمل و صبر و استقامت برای ماندن در مطب را ندارم و نخواهم داشت و اصولا واژه ای به نام صبر و استقامت در فرهنگ لغات من همی یافت نمی گردد. از این رو فقط رفته بودم تا به عنوان راننده و به وسیله ماشین مشتی ممدلی که نه بوق دارد و نه صندلی مادر شوهر را از مطب به محل آزمایشگاه و از آزمایشگاه دوباره به مطب و از مطب به داروخانه و از داروخانه بار دیگر به مطب و از مطب بالاخره به منزل برسانم!(وای!نفسم برید!)

کار سختی به نظر نمی رسید و من بسیار خوشحال و شادمان از این که سر خر در دست خودم است و فِری خواهم خورد اندر خیابان و با صدای بلند آهنگ نیوش خواهم کرد و قیقاج خواهم داد و اگر کسی در مقابلم پیچ بزند فحش آب نکشیده نثارش خواهم نمود و آقا بالاسری به نام "واو" نخواهد بود تا گوشزدهای متداول را افاضات بنماید. لازم به ذکر است که مادر شوهر نیز کپی خودمان است و از این رو مشکلی نیست خدا را شکر.

این بود که "واو" را پی کار و بار خودش فرستادیم در حالی که در یک جای ناجورمان عروسی به پا بود و گاز می دادیم و کیف می نمودیم و ملت فحش می دادند که مگر کوری و مگر خری ؟ و ما عین خیالمان نبود و هی کیف می کردیم و بلند بلند آهنگ های درپیت زمان بوقعلی میزرا گوش می دادیم. حس پیکان جوانان گرفته بودم ناجور!

رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدم به مادر شوهر. مادر شوهر آنور خیابان بود و من اینور. تابلوهای توقف مطلقا ممنوع مثل چنار همه جا سبز شده بود و یک آقای پلیس یخ زده با یک عدد ابروی هشتی و بر فرق سر چسبیده همراه با یک دسته قبض جریمه نظاره گر بنده بود. فقط کافی بود یک پایش را بر زمین بکوبد و بگوید پِخ! و من الفرار...! اما بنده از رو نرفته، هی نیمچه گاز می دادم و هی بال بال می زدم و بوق می نوازیدم تا شاید مادر شوهر نگاهی و جوابی حاصل نماید که خیر... نشد! در مقابل آقای پلیس هی نصفه و نیمه گاز می دادم که یعنی به جان آن ابرویت در حال رفتنم و هی یواشکی به مادر شوهر زنگ می زدم. باز هم خیر... موبایل در ته کیف بود و کیف در زیر لایه های ژاکتی که بر تن مادر شوهر بود پیچیده شده بود و من هم آن وسط دسته بیلی بیش نبودم!

این بود که راهم را کشیدم و رفتم! نه! بی خیال نشدم که! رفتم تا دور بزنم. حال بماند که چه کشیدم و دور زدم در آن شلوغی و مامان خانم "واو" را مثال شاهزاده سوار بر اسب سپیدی از میان خیابان نجات دادم.

این هم بماند که در شلوغی شب عید مانندی گیر کردیم که آن سرش ناپیدا و مادر "واو" هی صلوات می فرستاد و انواع و اقسام اورادی را که از حفظ بود زیر لب  می خواند، بسکه بنده مثال موتوری ها خودم را بین ماشین ها می چپاندم و راه باز می کردم و هار هار می خندیدم. کم مانده بود با لاکی تک چرخ هم بزنم! البته از نظر وقت و زمان در مضیقه بودیم وگرنه من خیلی قانونمندم جان امواتم!

از یک چیز هم سر درنیاوردم و آن این بود که چرا وقتی از این ور خیابان می راندم آنور پر از جای پارک بود ولی تا دور می زدم و می رفتم آنور همه جاها پر شده بود و این ور جای پارک بود!

 جای پارک شده بود جن و بنده هم بسم الله!

 از گفتن ادامه ماجرا معذورم چرا که هی "واو" سیخونک می زند که بیا شام بخوریم. مُردم از گشنگی.

 

اضافاتِ افاضات:

قبلا روزی یکبار وبلاگ آپ می نمودم الان رسیده است به هفته ای یکبار! کم کم ماهی یکبار و بعدم سالی یکبار لابد...

البته برای دیر آپ نمودنم دلیل دارم که در طی اخبار آینده اعلام خواهم نمود.

با تشکرات فائقه!

 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
میرزا چهارشنبه 27 آذر 1392 ساعت 23:04 http://mirzaeesm.blog.ir/

اینکه روون مینویسی (منظورم محاوره نیستا) و ذهن خودتو نمیبندی و هر چیزی که از تو مُخت رد میشه رو تایپ میکنی، خوشم میاد/.
همین

ما چاکریم جناب میرزا. همین...

آزیتا سه‌شنبه 26 آذر 1392 ساعت 11:14 http://parande57.persianblog.ir

لینک شدی عزیزم

متشکرم

آزیتا دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 10:38 http://http:/parande57.persianblog.ir

سلام خانومیچه قلم زیبایی داری!خیییییییییلی لذت بردم از خوندن وبت.با اجازه لینک شدی گلم.بهم سری بزن و شعرامو بخون و اگه خواستی بلینکم.از دیدنت خوشحال میشم

سلام و ممنونات زیاد... متشکرم ... حتما...

ﺑﺸﺮا دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 10:30 http://biparvaa.blogsky.com

ﺑﻪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻋﺮﻭﻭﺳﻲ...ﻣﺎﺷﺎاﻟﻠﻪ...
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻮﻫﺮ ﮔﺮاﻡ.
ﻣﻨﺘﻆﺮﻳﻢ ﺩﻻﻳﻞ ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﮕﻲ....ﺯﻭﻭﻭﺩ اﻋﺘﺮاﻑ ﻛﻦ.

قربان شما... قربان شما... قربان شما...
می گویم... خواهم گفت... آری...

رضا(دَرهم) یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 22:05 http://theromanc.blogfa.com/

پس شما به سبک مشدی رانندگی میکنی

ینی چی میتونه باشه دلیل تاخیرهای شما ؟

وای ننه! ما اومدیم مشهد لنگ انداختیم به قران!
خواهم گفت...

یه مریم جدید یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 00:54 http://newmaryam.blogsky.com

گور بابای هرچی بنز و فراری و بی او دبلیو. لاکی رو عشقه. شما هم یه تست بدی واسه فرمول یک بد نیستا!

والا! قربون دهنت خواهر! مریمی... همه اهالی شهر سهراب یه پا شوماخرن...! آره...!

دختربارونی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 22:49 http://ehtesham1991.blogfa.com

سلام آبجی من جان..خوبین.خدا را شکر سالمین.
امیدوارم مادرشوهرتان هم خوب باشند...
باز شما می توانید رانندگی کنید.منم دلم می خواهد.اما قدم کوتاه هست و پایم نمی رسد....
در آموزشگاه رانندگی هم کفش های پاشنه بلند می پوشیدم.وبازهم چند هزار دستمال کاغذی در جورابم می گذاشتم.تا بلند باشم و پایم برسد به پدال...
من خیلی رانندگی را دوست دارم...
از این بگذریم...حتمأ مادرشوهرتان هی می گوید عروس گلم.عروس گلم...
از این بگذریم.انشاالله اتفاق های خوب می افتد....و به خیر باشد.و شما آپ کنیدمثل همیشه...
شام هم نوش جانتان باشد...
ممنونم....خیلی ممنونم بابت آپ جدیدتون.روز به روز نگران می شویم وقتی آپ نمی کنید...آخر منا هم رفته هنوز خبری نیست....

سلام یلداجون گل خودم... ممنون خودت خوبی؟
یه اتفاقای خوبی تو راهه یلدایی...
منم برا منا نگرانم...

خواهرشوهر شنبه 23 آذر 1392 ساعت 20:20 http://harfayekhaharshohari.blogfa.com

آخه چرا انقد دیر به دیر میای؟
زود تند سریع بیا توضیح بده
حالا کیف و حالش بیشتر بود یا اعصاب خوردیش؟
مادر شوهر سالم رسید یا؟؟؟؟؟

اقا میام میگم به جان خودم. اگه بگم بهم حق میدین!
خوب بود من که کلی حال کردم. مادر شئهر رو هم مثل گل تحویل دادم! به خدااااااااااااااااااا

عسل شنبه 23 آذر 1392 ساعت 08:19 http://injamadresenist.persianblog.ir

هوووووووررررررررااااااااا ثبت شدددددد

عسل شنبه 23 آذر 1392 ساعت 08:18 http://injamadresenist.persianblog.ir

خدا میدونه این یکی ثبت میشه یانه...
از فیداسپات میخونمت و کلی هم کیف میکنم یکی دوبار کامنت گذاشتم اما نشد که نشد
امیدوارم ثبت بشه :(
پس با این درجه از صبوری ،جات حسابی تو این روزای من خالیه روزی 4 تا 5 ساعت تو مطب و اتاق انتظار....اونم هررررر رووووووز!!!!!

سلاااااااااااام عسللللللللل
می دونستم که می خونی... می دونستم....
چرا عسل؟ چرا دکتر؟

بانوچه شنبه 23 آذر 1392 ساعت 07:21

خدا رو شکر ما چشممون به آپ جدید در اینجا روشن شد ؛ بابا مادر شوهر دوست ؛ بابا عشق رانندگی ؛ بابا نترسسسسسس ؛ بابا واو پیچون ... شامتون چی بود حالا؟

قربان شکل ماهت بروم من... بوس... شام؟ آهان شام! تخم مرغ آب پز با خیار شور و گوجه!

چوب کبریت شنبه 23 آذر 1392 ساعت 00:32

به به سلام خانوم چطوری؟!
من شوماخر :)) افرین،چ عروس خوبی هستی ک مادر شوهر جاب جا میکنی:*
خب پس واو عزیز ب مامانش نرفته اره!؟
حالا خداروشکر سالمین :))

سلام به روی ماهت...
از اون عروسای گلم! البته گل بدون ل! هار هار هار
واو؟ به مامانش؟ اصلا و ابدا و عجالتا و اذاما!

دل آرام شنبه 23 آذر 1392 ساعت 00:30 http://delaramam.blogsky .com

من الان از خدا بسیار ممنونم که تو صحیح و سالمی و اینجا اومدی و داری برامون خاطره بامزه تعریف میکنی. یه لحظه حس کردم جای من جان خودمون، شوماخر داره از خاطراتش تعریف میکنه
زود بیا از دلایل نبودنت بگو. امیدوارم محکمه پسند باشه

قربان دل ماهت بروم دلارام خانوم...
من هستم ولی عجیب کت بستم!
می گم دلایل رو... حق با من است!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.