یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

چرا کمی تا قسمتی هستم...

من را به سنه هزار و سیصد و ... سیصدو... سیصدو... ای بابا!

- "واو"ی ی ی ی ی ؟ "واو"ی ی ی ی؟ چه سالی بود؟

+چی چی چه سالی بود؟

-که تو اومدی منو با عز و جز و التماس و آه و فغان گرفتی؟

+کی التماس کرد؟من؟

-آره دیگه. چه سالی بود؟

+ من؟ من التماس کردم؟ من آه و ناله کردم؟ من به گور امواتم لبخند ژکوند زده باشم که بیام التماس!

-هیییییییــــــــــــــن...!"واو"ی...؟ چی گفتی...؟ اگه جرات داری یه بار دیگه بگو تا بهت بگم که ..... ای .....   .... خاک....  ... روح امواتِ.... .... بابای.... واقعا... .... ..... بیام... ...!

 +هزار و سیصد و هشتاد و نه...!

 بله... حل شد... زور عنصر بسیار بسیار کارآمد و مهمی در زندگی زناشویی است... می فرمودم... کلا اعداد و ارقام و بنده در یک اقلیم نمی گنجیم! من را در سنه هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی به ریش "واو" چسباندند! شاید هم "واو" خودش را به  یک جای نافرم بنده چسباند. کلا نمی دانم کی به کی چسبید و در مورد اصل این قضیه بین علما اختلاف است.

یعنی اگر بخواهیم حساب کتاب درست و درمانی بنماییم حدود سه سال و خرده ای است که ما دوتا را به هم چسبانده اند. حقیقت این است که ما سه سال است که در حال سپری نمودن دوران طلایی و شیرین عقدیم ،در حدی که از شیرینی عقد حالمان به هم خورده و داریم گلاب به رویتان بالا می آوریم!

اینکه چرا دوران زیبا و نکبت بار عقد طولانی شده باز می گردد به اوضاع قهوه ای مانندی که یکهو در این مملکت مردمی گریبانگیر همه شد و ما نیز از آن بی نصیب نماندیم. از کار و بار درب و داغانمان بگیرید و همین طور بروید تا بالا. خوب... ما صبر و استقامت پیشه نمودیم و ریاضت مالی و جانی و کوفتی و زهرماری کشیدیم تا به الان.

بعد دیدیم که نه! هی ما ریاضت می کشیم هی ریاضت به روی خودش هم نمی آورد و هی سال روی سال عقدمان می رود و هی هیچکس عین خیالش هم نیست! بنابر این تصمیم گرفتیم که خاکی بر سر نماییم و زندگی نصف و نیمه امان را تشکیل دهیم خیر سرمان! تصمیم بر آن شد که طبقه پایین خانه مادر شوهر را سر و سامانی داده و بدان مکان رجعت نماییم.

 "واو" از منزل پدر نشینی( عبارت رو حال کردین) بسی بیزار بوده و هست اما همان اعمال زور و فشار از سمت بنده که یک نمونه اش را در بالا هم مشاهده فرمودید باعث شد که تنبانش را سفت بچسبد و کاری نماید کارستان. این که می بینید از روزی یکبار آپ نمودن رسیده ام به هفته ای یکبار دلیلی ندارد جز دویدن در پی اسباب و ادوات جهاز که کاری است بس مسخره و کشدار. مامان جان هم که علی ماشا اله! بساطی علم نموده بس عریض وطویل و فهرستی نوشته بس طولانی!

بابای بدبخت هم در ته جیب با شپش ها یک قل دو قل بازی می کند و ...

این را هم اضافه بنمایم که کلی از همه طرف اعمال زور نمودند که عروسی بگیر و لی لی لی بنما و شترق شتروق دست افشانی کن و چرق چرق عکس بگیر و چه و چه و چه که به حول و قوه الهی همه را دایورت نموده و عمرا به کسی من باب بساط عروسی رو ندادیم که ندادیم!

وقتی جیب خالیست مگر مریضیم که بساط به راه بیاندازیم؟ از بساط عروسی های امروز هم نه مهمان مستفیض می شود و نه میزبان! پس باز مگر مریضیم؟

قرار بود که به دستور مامان جان یکی از آن بساط هایی که نمی دانم اسمش چی چی هست که به گمانم پاتختی است بگیریم که "واو" دستش را گذاشت روی قلبش و گفت آخ خ خ خ خ خ ! که آن را هم بی خیال شدیم! ( "واو" کلهم با سنت ها مشکل دارد آن هم از نوع حاد)

اضافاتِ افاضات:

هر که مرا می بیند و می فهمد که عروسی مروسی خبری نیست پشت پلک نازک نموده و بعد گردن کج می کند و یکهو مهربان شده و می پرسد آرزو نداری که لباس عروسی بپوشی؟ اوایل صراحتا می گفتم نه! ولی جدیدا شک کرده ام که نکند در دین مبین اسلام شرعیاتی داریم مبنی بر این که" اگر لباس عروس نپوشی آرزوها و دنیا و عقبا و فیها خالدونت فِرت"!

 داریم؟واقعا داریم؟ مَردُم داریم؟

 

نظرات 21 + ارسال نظر
مامان بهراد سه‌شنبه 3 دی 1392 ساعت 08:41

فشار افکار اطرافیان بر خواسته های شخصی و قلبی ما توی روزی که _خدا اون روز رو نشونمون نده_خیلی خیلی قهوه ای تر از این روزها باشه، باعث ترکیدن "خواسته دونمون" میشه عزیزم...اونوقت روزگار ما خالخالی قهوه ای مشکی و حال اطرافیان هم گلمنگولی... میشه!
راحتی و همدلی تو و آقای واو شرط اوله...همه رو نمیشه راضی نگه داشت...اگه تو پشت واو هستی و واو هم پشت تو، هر کاری که دلت میخواد بکن...
روزگاری اینا رو پشت سر گذاشتم...با "سیمین" موافقم...در نهایت سادگی میتونی آرایشگاه بری _نگی که عروسی_ و بعد خونه لباستو بپوشی و چندتا عکس بگیری و یه مهمونی کوچیک حتی از نوع زنانه و عصرانه بگیری و بری سر خونه خودت...
روزگار رو چه دیدی شاید سال دیگه تصمیم بگیری که به جای سفر خارجه با بچه لاکی (; خواهر واقعی بودنت رو به ناصر خسرو خان نشون بدی...
هیچ چیز تو دنیا از سلامتی و صمیمیت و شادمانی نمیتونه خوشایند تر باشه...

عه سلام مامان بهراد ...خوبی؟
وااااااااااااای چقدر خوب گفتی... خیلی خوب بود...
ممنون... خیلی ممنون...

من تا الان فکر می کردم سر خونه زندگیت هستی.(گویا بقیه دوستان هم همین فکرو می کردن.)
عزیزم مهم خودت و همسرت هستی که اینطوری راحتی.به حرف آدم های دورو برم اصلا توجه نکن.حالا فکر کرذی ما که عروسی گرفتیم آدمای محترم دوروبر ,پشت سرمون حرف نزدن؟به نظر من که عروسی پول ریختن تو سطل آشغاله.پولتونو بزارین تو جیبتون و برین حالشو ببرین.
راستی انشالله به پای هم پیر بشین.مبارک باشه خیلی.

حق دارین... من بروز نداده بودم...
متشکرم عزیزم... خیلی خیلی ممنون...

دل آرام دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 01:32 http://delaramam.blogsky.com

به به عرووووووس خانم (این عروس گفتن بنده هیچ ربطی به پوشیدن یا نپوشیدن لباس عروس نداره ها!)
مباررررررررکه. پس خبرهای خیر هست و این کمرنگ بودنها به این دلیله. ایشالا که همه کارها زود و به یر و خوشی انجام بشه و با دل خوش وارد مرحله جدید زندگیت بشی.
خیلی خیلی تبریک میگم و آرزوهای خوب خوب دارم برات عروس خوشگل

وای ممنون
بلیا بلیا...
ممنونیاتم فراوان... منم آرزو دارم که خوشبخت و شاد باشی همیشه و هر جا که هستی...

شب قصه دوشنبه 2 دی 1392 ساعت 00:46 http://shabe-ghesse.blogfa.com

وای! من‌ جانم! الآن دلم می‌خواهد بودم تا محکم بغلت کنم و زار زار گریه کنم! می دانی چرا؟ چون شرایط من هم خیلی شبیه توست، اوضاع قهوه‌ای گریبانمان را نه تنها گرفته، بلکه دارد یقه‌مان را پاره می کند، ریاضت هم که دیدیم از رو نرفت، ما دیگر بی خیال شده و از رو داریم می‌رویم! فقط فرق من و آقای همسر با شما و آقای واو‌ خان در این است که ما فعلا سنه اول را سپری کرده ایم، ولی واقعیت‌اش این است که من یک ماهی می‌شود در آستانه این اولین سالگرد عقدمان که چند روزی دیگر است، به این حقیقت تلخ رسیده‌ام که از عروسی و امکان عروسی خبری نخواهد بود و من یحتمل با لباس سپیدی که هنوز به تن نکرده‌ام راهی دیار باقی خواهم شد و به عبارتی دیگر تا آخر عمرم در دوران بیخود عقد(واقعا نمی دانم چه کسی این تز را صادر کرده که این دوران بسی شیرین و خجسته است؟ ما که جز دوری و دلتنگی و آه و فغان و بدبختی و استرس و دعوا چیزی مشاهده ننموده‌ایم!) باقی خواهم ماند و لذا من هم تصمیم گرفته‌ام که هرطور شده برویم در طبقه پایین منزل آقای پدر همسر گرامی اطراق نماییم، که چاره‌ای جز این نیست... (لطفا برای من هم دعا کن که تا آخر سال به ما آن طبقه را بدهند)
بعید است در نهایت بتوانیم مهمانی پهمانی هم بگیریم! (من جشن عقد هم نداشته‌ام)
و لذا در همین کامنت مراتب همدلی با تو را می‌رسانم و می خواهم این را هم بگویم که مطمئن باش تصمیم درستی گرفته‌ای، و داشتن آرامش و در کنار آقای واو بودن در چارچوبی مشترک برای خودتان خیلی خیلی بهتر از شرایط سخت عقد است! من هم مثل تو فکر می کنم و مطمئنم که هیچ لباس سپید و تالار و خرید‌های گران‌قیمت و سرویس‌های طلا جای یک همراه خوب را برای آدم نمی‌گیرد و واقعا ضامن خوشبختی نیست، داشتن همه این چیزها خوب است، خیلی خوب است ولی همه چیز نیست و اگر نباشد هم مانع خوشبختی آدم نمی‌شود، آدم فقط باید از ته دلش بخواهد که خوشبخت زندگی کند و آن‌وقت حتی در شرایط سختی که ما و یا شما داریم هم واقعا خوشبخت است:))
و در نهایت: خیلی خیلی بهت تبریک می‌گویم،‌ سپیدبخت باشی عروس مهربانی‌ها

عه...ایشالا خدا هر چه زودتر گره از کارتون باز منه و به سلامتی برین سر خونه و زندگیتون... ایشالا که خوشبخت باشین باهم... متشکرم...

بانوچه یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 08:48

اینقده خوشم اومد از این قناعتت
ان شاءالله چه لباس عروس بپوشی و چه نپوشی زندگیت به شادی باشه .

قربونت تربچه خانومی...

سیمین یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 08:06 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام بر یک من عزیزم.
کار خوبی میکنی واگه هم درصدی دلت لباس عروس می خواد یه آرایشگاه معمولی برو بعد بیا برو خونه لباس بپوش و با واو خان دست همو بگیرید برید ددر صفا و آتلیه هم یه چند تا عکسی بگیرید و از زندگیتون لذت ببرید .

سلام بر سیمین خانومی عزیز...
بسیار عالی است این پیشنهاد... بسیار عالی...

ﺑﺸﺮا شنبه 30 آذر 1392 ساعت 10:15 http://biparvaa.blogsky.com

ﻋﺰﺯﻳﺰﻣﻤﻤﻢ...ﻣﺒﺎﺭﻛﺖ ﺑﺎﺷﻪ...
ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭاﺣﺘﻴﻦ ﻫﻤﻮﻧﺠﻭﺭﻱ ﺑﺎﺷﻴﺪ,ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺁﻗﺎﻱ ﻣﻴﺮﺯا ﻓﻜﺮ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﻜﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﺩا ﺭﻭﺯﻱ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻧﻜﻮﺑﻴﺪ اﻳﻨﻬﺎ ﺭﻭ.
ﻭﻟﻲ ﺧﺐ ﺩﺭ ﻛﻞ ﻛﺎﺭ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ اﻳﻲ ﺩاﺭﻱ ﻣﻴﻜﻨﻲ. ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ اﻭﺿﺎﻉ ﻣﺎﻟﻲ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ی " اﻭ " ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ,اﺯ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﺮﺩﻡ, اﺻﻼ ﻫﻢ ﭘﺸﻴﻤﻮﻥ ﻧﻴﺴﺘﻢ.
ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻛﻨﻴﺪ.
ﻟﺒﺖ ﺧﻨﺪﻭﻥ و ﺩﻟﺖ ﺷﺎﺩ.
ﻳﻠﺪاﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﻋﺮﻭﺱ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﺷﻬﺮ ﺳﻬﺮاﺏ.

متشکرم بشرا خانومی...
بله بله... در درستی حرفای میرزا که شکی نیست...
متشکرم نازنین بانو...

یه مریم جدید جمعه 29 آذر 1392 ساعت 23:17 http://newmaryam.blogsky.com

به به. مبارک باشه انشاءالله. به سلامتی و میمنت.
به آقای واو هم بگین قدر این همسر رو خیلی بیشتر بدونه. یه پارچه جواهره.

فِرت هم حرف مردم که کلا فِرته. شما هرجور راحتی!

متشکرم مریم خانومی... ممنون... چشم...
ینی خشتک به پای آدم نمی ذارن این مردم! هعی...

دختربارونی جمعه 29 آذر 1392 ساعت 22:04 http://ehtesham1991.blogfa.com

سلام من جان ِ عزیزم...راستش را بخواهید من نمی توانم کسی را به اسم کوچک صدا کنم.این من جان را با هزار بدبختی نوشتم..با خودم می گویم آبجی صدا بزنم شاید ناراحت بشوند.
والله من بلد نیستم بی سلام و علیک و احوالپرسی سخنم را شروع کنم..امیدوارم خوب باشید...
من تا الا ن فکر می کردم شما زندگی مشترکتان را شروع کردید
وقتی گفتید خبر خوش در راه است فکر کردم خبر از مامان شدن می دهید.
امیدوارم خوشبخت باشید.وباور بکنید من کسی را می شناسم هشت ساله نامزدند...نه پدر شوهر رحم می کند و نه پدر ِ عروس....یک چیزی بگذارند وسط این طفل ِ معصوما بروند سراغ زندگیشون...اما انگار نه انگار....:
خوشحالم و امیدوارم سالیان سال زندگی خوبی داشته باشید....و مشکلات به سمت شما نیایند.والله دولت آمد یارانه داد مردم رو به روز ِسیاه نشوندند...وگرنه این ملّت داشت زندگیشو می کرد..
در باره ی لباس ِ عروس هم...کسی قرض نمی دهد..من همیشه می گفتم ای کاش عروس ِ دریایی لباسشو قرض می داد...
ولی خدا بزرگ هست...خوشبخت باشید.

سلام به روی ماهت...
هر چی دوست داری صدام کن خوشگل خانوم اسمم منم فاطمه است هر چی دوست داری صدام کن...

مامان... صبر کن حالا...
متشکم یلدایی از دعاهای قشنگت...

میرزا جمعه 29 آذر 1392 ساعت 11:06 http://mirzaeesm.blog.ir/

غلط املایی ها رو ببخش. خودتان تصحیح بفرمایید

غلط های املاییتان هم به روی سر ما جا دارند

میرزا جمعه 29 آذر 1392 ساعت 11:04 http://mirzaeesm.blog.ir/

سلام!
ما از جانب یک مرد با شما سخن میگوییم.
اگر چشم بر اوضاع به قول شما قهوه ای و نا بسامان اقتصادی مملکتی که دامان شما را هم گرفته بر بندیم و چنانچه بی توجه به اضافات کلام اطرافیان(با احترام به ایشان) شویم، میماند دل صاب مرده ی عروس خانم که گذشته از آنکه میفرمایند آرزویی نداریم و لباس عروس خوشبختی نمیآورد و از این دست جَفَنــ.... (عه وا خاک بر سرم ببخشید) و از این دست فرمایشات، نُقط مینمایند، باز با این حال دهه ی اول زندگی مشترک که به نیمه نرسیده داد سر خواهند داد که: مرده شورتو ببرن که عرضه نداشتی یه عروسی که هیچ یه جشن معمولی بگیری. و هر چه "واو" خان بفرمایند که پدرت خوب مادرت خوب خودت گفت که نگیر، باز عروس خانم اضافه خواهند کرد که خوب آخه نداشتی که بگیری. مراعاتت رو کردم. و این تبدیل به یک معضلی میشود که این حقیر به عینه بار ها و یار ها شاهدش بودم و خود نیز تجربه کرده ام. گذافه گویی بسیار شد. نتیجه اینکه جان مادر جانتان به خاطر آؤام بودن اعصاب آقای "واو" هرطور شده وادارش کنید عروسی بگیرد . یک سال سختی میکشد و اقصاط و قرض و قوله اش را میپردازد اما یک عمر سرکوفت نمیخود. میدانید که شما زن ها رو یه دنده که نمیچرخید که. لامصبا از هر دنده یه چرخش بلدید. (زیاد شد باز)

السلام بر برادر !



وای ترکیدم از خنده...
حتما حتما حتما اینا رو به واو ابلاغ می نمایم بلکه سر در جیب تفکر فرو برد و ادم گردد! و شاید خودش را نجات دهد! بفرست صلواتو... الهـ...

پیام جمعه 29 آذر 1392 ساعت 10:34

من "من" هستم. به همراه "واو" زیر یک سقف زندگی می کنیم
http://yekmanedigar.blogfa.com

ها؟ بله؟ یا حضرت

نرجس جمعه 29 آذر 1392 ساعت 03:52 http://dokhtaretoranj.blogfa.com/

مبارک باشه :)))

مشکلات این مدلیتون - :دی- هم حل بشه ایشاا...

ممنونم نرجس بانوی عزیز... ممنونم...

جودی آبوت با موهای مشکی جمعه 29 آذر 1392 ساعت 00:12

ااا؟؟الان که نظرا رو دیدم .مشاهده شد که همه مثه هم فکر میکردیم!مگه سر خونه زندگیت نبودى؟شما بازداشتى .به علت فریب اذهان عمومى!
از شیرینى زیاد دوران عقد بپا حالا قبض قندتون زیاد نیاد

قندم رفته بالا زیاد می رم دست به آب آخه!

جودی آبوت با موهای مشکی جمعه 29 آذر 1392 ساعت 00:09

تو عقد بودى من نمیدونستم؟؟؟
منم دعوتم؟؟
به هم چسبیدنتان مبااارک

ها بلیا! قررررربونت کجا؟

دَرهم پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 23:03 http://theromanc.blogfa.com/

ینی فک من الان فکم روی زمینه به دو دلیل :

الدلیل الاول : من فکر میکردم که شوما قبلا عمل مهم عروسی رو انجام دادین و سرخونه ی خودتونین .

الدلیل الدوم : مگه ما زنی داریم که از مجلس و پجلس و قِر و مِر و این صوبتا بگذره ؟ داریم ؟ مردم ؟ داریم اصن ؟

من به شخصه یه دمت گرم جانانه بهت میگم واسه این کارت .
به واو هم تبریک میگم واسه داشتن همچین بانویی
مبارک باشه ایشالا

الدلیل الاول: تقصیر از بنده است که روشن ننمودم شما دوستان عزیز رو. حق دارین.
الدلیل الدوم: یکیش اینجا پیدا شده رو به انقراضم هست!
قربون شما ایشالا واسه شما هم بله...
موتوشکرم

سارا پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 21:59 http://rade-paye-shab.blogfa.com

ِِِ پ من چرا فکر میکردم شما زندگی مشترکتونو آغاز کردین و منتظر 2جین بچه این
مبارکه من جان عروس

موتوشکراتم کربلایی سارا...

خواهرشوهر پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 20:02 http://harfayekhaharshohari.blogfa.com

اصلا به قول یکی از دوستام
تو عقد تکلیفت با خودت روشن نیست
معلوم نیست شوهر داری؟ نداری؟
اونجا که باید داشته باشی نداری، اونجا که نباید پیداش باشه داری
برو بابا
بیکاری پولتو بریزی تو حلق مردم
هیچ خبری نیست
یه ذره کیل کیل میکنن و میرن تا یه سال راجع به عروسیت جلسات برپا میکنن

من کم کم دارم امیدوار می شم...

نرگس20 پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 19:57 http://www.narges20.blogsky.com

به به
مبارک باشه عروس خانوووم
صمیمانه امیدوارم در کنار "واو" همیشه خوشبخت باشی

مطوئن باش اتفاقی نمی افته...یعنی تا الان که چیزی در این مورد گزارش نشده و به سمع و نظر مبارک ما نرسیده.
پس به نهضتت ادامه بده

قربون شما نرگس خاتون گل...
عه؟ نشده؟ مطمئنی نرگس خاتون؟

معمار پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 17:50 http://darodivarsara.blogsky.com

سلام.

نوع نگاهت به وقایع اجتماعی زیبا، متفاوت و نکته بین است. به من هم سر بزن

سلام

شادی پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 16:53 http://shadi2022.persianblog.ir/

مبارکا باشه عروس خانوم .هوووووووووووووووووچ اتفاقی نمیفته اللللللللا درزمان پیری و هاف هافو شدن که دیگه کلازمان غرزدن است و بس اونوخ شااااااااایدشااااااااااااااااید به جون واوی بیچاره غربزنی که چرالباس عروس نداشتم؟؟!!!!


ممنون...

شاید...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.