یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

من عروسم! عر عر !

عرضم به حضور انورتان که سلام! باید به اطلاعتان برسانم که بنده با هفتاد هشتاد کیلو وزن و یک متر و اندی قد و بالا در زیر بار نقدی خرید جهزیه و آفتابه لگن و یخچال و اجاق گاز و تیر و تخته و دسته گوشت کوب کم آورده و له شده ام!

از بابا تپلی بدبخت که کلا خبری در دسترس نیست. مامان جان هم کفش آهنی بر پا نموده و روزها در اندرون بازار می خرامد و پول ها را از برای فعل جهزیه خریدن خاک بر سر نموده و همچنین یقه بنده را به عنوان حمال مفت گرفته و به دنبال خود می کشاند. در زندگانیمان نقش خر بارکش را ایفا ننموده بودیم که به لطف ازدواج با عنصری به نام "واو" آن را هم ایفا نمودیم.

 هنوز دستم از بابت حمل کارتن های سنگین و بدبار دیشبی چلاق است... مامان جان هم که حسابی از بابت وجود خر بارکشی چون بنده احساس رضایت می کند، کلا آژانس و ماشین و گاری و چهار چرخ را به کناری نهاده و همه جهاز را بار خر خانگی اش می کند!

...همچنان از بابای بیچاره خبری نیست. فکر کنم خودش را سر به نیست کرده باشد!

آری... آری ای دوستان...بساط این چند روزی که نبوده ام همین بوده است و همچنان نیز ادامه دارد... اما من کم نمی آورم! من هستم! من کارتن ها را از بازار تا خانه خرکش خواهم نمود! من عر عر خواهم کرد!!! من سوراخ جیب بابا را خواهم دوخت! من بالاخره عروس خواهم شد!؟! من قر خواهم داد!...

افاضات بنده:

ای رفقا... ممنونتانم که چراغ این کلبه خرابه را روشن نگه می دارید. از لطفتان بی نهایت سپاسگزارم...

اگر در سر راهتان دختری را دیدید که تشت و لگن و آفتابه خریده است وآن ها روی سر نهاده و چهار پنج تا کارتن هم از او آویزان است(!) نخندید، بروید و به او بگویید اِ... فاطی ؟ تونی ( تویی)؟

و اینکه... تسلیت ای دوست...

همه چیز ازیک پوست لواشک شروع شد...

یک زمانی پس از اخذ مدرک پر فروغ لیسانس و خانه نشینی دچار یبوست اخلاقی شده بودم! پاچه گیری هایم صد چندان شده بود و عالم و آدم از دستم به عذاب آمده بودند. مامان جان هر از چندگاهی با حفظ فاصله یک متر و نیمی از بنده می نشست و راجع به فواید ورزش و تاثیر آن بر پاچه گیری و رکسیت سخن می راند و تا می دید رکس کفری شده است و ممکن است حمله کند فرار نموده و فحشی هم در پی اش نثار اخلاق نحوست بار رکس خانم می نمود! نمی دانم...مجبور بود لابد!

بالاخره پس از چندی تفکر بر حرف های مامان جان، خودم را بین یک مشت کوهنور چپاندم و ورزش کوهنوردی را در پیش گرفتم. مامان جان موافق نبود! در گروهمان نر و ماده قاطی بودند و اوفففف...! مامان جان هم تحمل این اختلاط نر و ماده را نداشت. اما من رفتم.  یک روز در بین مسیر یکی از رفقا تکه لواشکی را تعارف زد و بنده هم حظ نموده و خوردم. پوسته اش را نیز در زیپ مخفی کوله ام چپاندم. همین پوسته لواشک شد بلای جانم...

مامان جان پوسته را پیدا کرده بود! اول از درِ مهربانی و لطف در آمد که دختر گلم... البته لام گل را خیلی یواش گفت تا من بیشترمتوجه قسمت اول کلمه باشم تا کل کلمه! فکری بودم که مامان جان چرا گل و گل بازی در آورده است و نکند خبری است؟! در ادامه سخنان گهر بارش سوال فرمود که این روزها بدن درد نداری؟!

من:؟

مامان جان: منظورم اینه که آبریزش بینی نداری؟!

من:!؟!

مامان جان با کمی تغیّر: ینی حال جسمیت خوبه؟ خوابت نمیاد؟

من: خوابم که میاد! دستشوییم دارم! گشنمم هست! ولی چرا؟

مامان جان در نهایت بی اعصابی و خشونتی انکار نشدنی: خاک بر سر معتادت کنن! بی آبرو! پوستتو می کنم! رفتی واسه من معتاد شدی؟ مثلا رفته بودی کوه؟ حالا حالت رو جا میارم! لابد دو روز دیگه می خوای تزریقم بکنی! می کشمت...!

من بدبخت فلک زده بیچاره با تعجب: آخه چرا؟ واسه چی؟

...خوب... مطمئنا اگر بابا تپلی از راه نمی رسید و من را نجات نمی داد معلوم نبود الان در کدام یکی از کمپ های ترک مَعاتید در حال آواز خواندن و رقاصی بودم! بابا تپلی راه حل ساده ای را انتخاب کرد. تنها پوست لواشک یافته شده توسط مامان جان را بر داشت و و لیس زد(!) و با دریافت طعم لواشک ، فرمان آزادی من بدبخت را صادر نمود و من تبرئه شدم...

 

اضافات افاضات:

توضیح مترجم: شنیده بودیم که قراقوروت را با زهرماری اشتباه می گیرند ولی لواشک را نه والا!

از ابتدای زندگی تا به کنون کشته مرده جاهای خصوصی و مخفی زندگیم هستم به قرآن! یک نمونه اش همین زیپ مخفی کوله پشتی ام. اصلا حریم خصوصی در خانه ما تعریف نشده است کلهم.

اگر همه بخواهند مثل مامان جان من بچه تربیت کنند دنیا گلستان می شود! البته از نوع بیابانیش!

یک سوال بی شرمانه هم داشتم! بپرسم؟ از بس بی آبرویی است نمی دانم که بپرسم یا نه! خوب مرگ یک بار شیون هم همان یک بار! گور بابایش! می پرسم... عرضم به حضور انورتان که من چه کنم که در این بلاگ اسکای وامانده نام نویسنده را تغییر دهم!!! یعنی مرض آنفولانزا جوری بر مغز بنده حمله نموده است که مغزم تحلیل رفته و هر چه فکر می کنم نمی دانم کجا باید اسم نویسنده را تغییر دهم. باور کنید رویم به دیوار دچار بی هویتی جنسی شده ام! به من بینوای بدبخت کمک کنید...

قصه های نصف شبی

"یکی" روبهی دید بی دست و پای

فرو ماند در لطف و صنع خدای

که این روبهک که همیشه خدا پخش زمین است و یک ورش را بالا داده است از کجا می آورد و می خورد پَ ؟ و اینکه چگونه روزی خدا تومان کاسب است و ماشین چیتان پیتان سوار است و خلاصه همه بساطی برایش ردیف است.

 در این افکار بود که ناگهان یک نفر آن وسط مسط ها ندا در بداد که این روبهک نان نداشت که خالی خالی لوله بنماید و به عنوان ساندویچ هوا فرو دهد! یکهو از شانس شخمی اش زد و دلار چسبید به سقف و همه چی بر طبق آن پرید بالا!

 از طرفی یک عدد بلوار بی در و دهن از روبروی آلونک پدریش کشانده شد و نور علی نور! این بود که روبهک آلونک پدری را در عرض سه سوت آب نموده و خواهران و برادران را نیز اینی حساب ننموده و بر همه جایشان گول مالید و مایه تیله ها را قلنبه کرده و در ته جگر بانک قرار داد و هم اکنون صرفش را به صورت کاملا اسلامیک ریپابلیک آو ایران  گرفته و بر بدن تزریق می نماید.

 همچنین با یک عدد گوشتکوب مارک سیب(!) روزانه کل معاملات نفتی و گازی و گوزی منطقه را در حالی که همچنان همان یک ورش را بالا داده، در عرض سیم ثانیه انجام می دهد و سودش را بر جان علیلش زده و یک عدد دوغ خنک آبعلی هم رویش هورت می نماید!

در همین اثنا بود که روبهک اعصاب معصابش بر هم ریخت و چاک دهان باز نمود و فریاد بزد که: اوهوووووووی! مرتیکه چاغال بد پک و پوز! مُفَتشی؟ همه این کارا رو می کنم تا چش تو یکی درآد! می تونی تو هم برو یه ورت رو بده بالا و پول درآر! نکبت!

بله بچه های عزیز... روبهک قصه ما اکثر اوقات ادبش را در خشتکش می نهاد. از این رو موقع رفتن به مستراح ادبش از خشتکش پرید بیرون و درون سوراخ مستراح فرو رفت و روبهک هم سیفون را کشید!

بگذریم..."یکی"  که در تمام مدت انگشت به دهان مانده بود و گوش می داد ناگهان پرید کنار دست روبهک و با لحن دانشجوی پاچه خاری گفت: ای استاد اعظم! رمز موفقیتتان چه بوده است؟ آن را بر من بنمایید...

روبهک بادی به غبغب انداخت و بادی هم به باد دانَش افزود و بفرمود: ای جوجه دانشجو! این هنرها در خون هر کس هست و بس ! و تو... برو کار می کن مگو چیست کار! حالا ته ته اش هم برو یک زن پولدار بستان بلکه فرجی شد!

 

اضافات افاضات:

حالا که این طور شد فردا می روم آزمایش خون!