یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

امشو شو شه یارم برازجونه...

سیزدهم عید در شهر سهراب یک جورهایی اگر شبیه جهنم نباشد حتما شبیه تنور نانوایی هست! از لحاظ گرما عرض می کنم. آن قدیم ندیما که خیلی فامیل دوست بودیم یا فامیل ما را دوست! سیزده بدرها همراه با هم، همانند گروهی از بره های خوشگل ناز تپل مپلی سفید دوست داشتنی چشم سیاه ( بابا همون گله گوسفند خودمون!) می ریختیم پشت نیسان آقا مهدی که آن روزها تازه داماد عمه شده بود و می تاختیم به سوی سیزده بدر.

 نمی دانم چه کِرمی دارد این پشت وانت یا نیسان که به محض رسیدن نوک پای آدم به آن پشت! عقل و شعور و هوش و حواس و دیسیپلین همه به یکباره بر فنا رفته و آدمیزاد خود را از همه لحاظ آزاد و ول می بیند و این ولیت آی حال می دهد... آی حال می دهد... آن هایی که این امر خطیر را چشیده اند می فهمند که چه می گویم...

عرضم به حضورتان که... جماعتی می ریختیم آن پشت و به محض اینکه ما تحتمان را کف نیسان می گذاشتیم عمه خانم شروع می کرد به خواندن اشعار بند تنبانی و ما مستمعین صاحب دل نیز شتلق شتلق دست می افشاندیم و ته هر بندی با حلقوم جر داده پاسخ عمه خانم را داده و کلی خر کیف می گشتیم . یکی از پسر عمه ها هم آن وسط مارمولک وار قر می داد.

 لازم به ذکر است که مارمولک خان هر از چند گاهی  به بهانه ترمز خودش را شوت می نمود روی یکی از تر گل ور گل های مجلس. درست است که کلی کتک نوش جان می کرد ولی خوب ... می ارزید... بازهم لازم به ذکر است که عرض کنم بنده آن زمان جوجه زپرتی ای بیش نبودم و همچنین تر گل ورگل هم نبودم! الان هم ادعایی ندارم!

آقا مهدی هم ماشالا دست فرمانی داشت دیدنی. احتمالا جو تازه داماد شدن دم به ثانیه پاچه اش را می گرفت چراکه  واقعا واقعا باورش شده بود که ما گوسفندهای خوشحالی بیش نیستیم! این بود که هر سوراخ و چاله ای می دید بلاشک یک دور نیسان را می انداخت آن تو! و در طی این عملیات گسترده  پسر عمه مارمولکمان هی به آرزویش می رسید و هی کتک می خورد! خاک بر سر!  

در یکی از این سیزده به درها هوس آب تنی به سرعمه خانم زد. تنور شهر سهراب هم حسابی داغ داغ بود. گشتیم و سِلخ آبی جُستیم و مردها را روانه کردیم پی نخود سیاه و آب تنی شروع شد...

عمه خانم چادر گل منگلی اش را چپندر قیچی دور گردنش گره زد و دماغش را با دو انگشت اشاره و شستش گرفت و از لبه سلخ شپلق پرید توی آب! ( عمه خانم در آب تنی های خارج از محدوده حمام عمومی هرگز لخت نمی شد شکر خدا!) ماشالا گوسفند تپلی بود عمه خانم! به گمانم نصف آب سلخ بیرون ریخت! بعد نوبت ترگل ورگل های مجلس بود که با جیغ و ویغ توی آب بپرند. رانی هلو!

 البته آن روزها هنوز رانی اختراع نشده بود و در این زمینه به کمپوت هلو نیز می توان استناد نمود.  یکی از یکی حوری و قوری تر! من هم خودم را قاطی کرده بودم و با ترس و لرز آن گوشه و کنار شلپ شلوپ می نمودم و هردم جیشم تا نزدیک حلقم می آمد و بر می گشت! عمه خانم مثال بالون گل منگولی پر باد روی آب شناور بود و هر از چندگاهی نفس می گرفت و می رفت ته سلخ.


 ته سلخ هیچ معلوم نبود. در حال جان کندن بودم که به یکبار پایم را گذاشتم روی یک حجم نرم! اولش چندشم شد. بعد دیدم که اِ... چقدر خوب و نرم است... و آن پایم را هم گذاشتم روی نرمی ها!  بعد هی روی  حجم نرم ورجه وورجه کردم. در حال کیف و بال بال زدن بودم که یک هو دیدم حجم نرم بالا آمد و بالا آمد و من شوت شدم آن ور سلخ و آن حجم نرم تبدیل شد به شکم عمه خانم با همان پوسته چادر گل منگلی!

درست مثل کارتون های ژاپنی! که مثلا در یک جزیره وسط آب یکهو زلزله می شد و بالا می آمد و بعد همه می فهمیدند که دَدَم وای! این که جزیره نیست که...یاخچی بابا... نهنگه... !  در اینجا نهنگ همان عمه خانممان بود و بس.

الان از بین آن جمع فقط من خل از نشستن پشت نیسان لذت می برم که این هم از طرف "واو" ممنوع اعلام شده است!

سلخ هم اگر باشد باز آب تنی در درونش جزو کارهای ممنوعه است.

 فوامیل هم که هر کدام به گوشه ای  پَرررررر...

آقا مهدی الان مدیر عامل یک کارخانه است و یک عدد از این ماشین های خدا تومنی دارد. ما را هم نمی شناسد!

در عوض عمه خانم سُر و مُر گنده است ماشالا ماشالا و فقط و فقط استخرهای با کلاس می رود.  

نمی دانم چرا یکهویی یاد این همه آدم افتادم... مالیخولیا گرفتم لابد. ترجمه اش می شود توهم به گمانم...

 

تکه ای از تاریخ نا مکتوب!

انسان های اولیه آریایی خیلی انسان های راحتی بوده اند. از شر تکنولوژی که راحت بودند هیچ، از کلی چیز میز دیگر هم تعطیل بوده اند بنده خدا ها. مثلا انسان های اولیه عمرا وقتشان را برای تُنبان دوختن و خریدن تلف نمی کردند و لخت و پتی بوده اند. فوق فوقش خیلی حس فَشن تی وی بهشان دست می داد یا یک ذره رگ خجالتشان می جنبید یک عدد برگ درخت مو را می کندند و می چسباندند آنجایی که باید بچسبانند!

 وای ننه جان! از پشت سر چه منظره فجیعی دیده می شده است! شکر خدا که ما نبودیم و ندیدیم! زمستان ها هم پوست یکی از همین دایناسورهای تغییر شکل پیدا کرده را غلفتی می کنده اند و می پوشیدند. ولی در اصل تنبان بپوش نبودند! یعنی نداشته اند که بپوشند. درحقیقت عنصری به نام تنبان هنوز اختراع نشده بوده است!

بعدترها در همین فلات مرکزی خودمان باز تنبان اختراع نشد! یعنی این خانم های خدا کیلویی قجری مَجَری که چپ و راست درون اینترنت رونمایی می شوند ، نه تنها تنبانی به پایشان نمی کردند بلکه پا را فراتر نهاده و شورت هم نمی پوشیده اند و تقصیری هم نداشته اند چراکه شورت هم هنوز اختراع نشده بوده!

کلی حکایت و قصه و متل در همین مورد از دهان ننه جان های خدا بیامرزم شنیده ام که اگر بخواهم گوشه ای از آن ها را بازگو نمایم مطمئنا پلیس فتا بنده را به جرم اشاعه فساد و فحشا محکوم به حبس ابد و حتی اعدام با چوبه دار نموده و فاتحه!

پس فقط بدین نکته اشارت می نمایم که بعد از این که کلی ماجرای مثبت هژده اتفاق افتاد، ابتدا تُنُکه ( یا همان شورت مامان دوز)و بدنبال آن تنبان اختراع شد و زنان نیز تنبان به پا نموده و رستگار شدند! نکته جالب تنبان های تازه اختراع شده این بود که زنان آن روزگاران علاوه بر خودشان می توانستند یک قوم و طایفه را هم درون همان تنبان کذایی جای دهند. بسکه تنبان مذکور گله گشاد بوده و جادار!

بعدها با به روی کار آمدن مکتب چُسان فسانیسمِ اول ، تنبان ها هم تغییر کرد. مثلا بنده یک سر به آلبوم های دهه چهل  و پنجاه زدم و با دو چشمم دیدم که پاهای بابا درون دو عدد قیف وارونه فرو رفته بود. نگو که آن دو عدد قیف وارونه یک روزی تنبان بوده است بلانسبت!

 یا همین عمو جانمان که الان پنجاه و خرده ای را پر کرده است و پشت موهایش هنوز که هنوز است دل را که چه عرض کنم هوش را هم  می برد، عکس هایی از تنبان های آن روزگارانش دارد که جگر را آب می کند! لامذهب تنبان که نیست... باقلوا... هر پاچه ای به سمتی در اهتزاز است و...!

بگذریم... بعد از به روی کار آمدن حکومت همه چی قشنگ(!) یکهو دریای دین و مذهب سوی تنبان ها روانه شد. پیلی روی پیلی آمد. چین دارترین تنبانها همانا زیباترینشان بود . هرکس چین تنبانش افزون تر تقوایش فراوان تر! خواهران بدبخت هم که کلا یک عدد اِپُل بودند که دست و پا نداشتند و تنها یک عدد مانتو از همان اپل آویزان شده بود . در کل معلوم نبود تنبان کجای قضیه است و چه فرمی است! از این رو سیر تحول تنبان در این تاریخ در هاله ای از ابهام قرار دارد و مکتشفان به عینه ندیده اند که زیر مانتوی این موجودات چه می گذشته است.

اما چندی نگذشت که مکتب چُسان فسانیسمِ دوم روی کار آمد و همه یکهویی متحول شدند . پیلی ها یواش یواش قیچی شدند تا کم کم  تنبان راسته روی کار بیاید. البته آن روزها هرکه تنبان راسته می پوشید از صدام یزید کافر هم بدتر بود. تنبان لی (جین) که دیگر هیچ... همانا ریختن خون تنبان لی پوش الزامی و در بعضی موارد واجب عینی و کفایی و شرعی و دینی هر برادر مسلمان به شمار می آمد.

اما... از بعد از به روی کار آمدن تنبان راسته همه چیز افتاد روی دور تند! تنبان های راسته کم کم تنگ شدند. بعد تنگ تر شدند. بعد تنگ تر تنگ تر شدند. بعد تنگ تر تنگ تر تنگ تر شدند و در حدی رسیدند که جز با کمک یک عدد غولتشن همراه با اعمال زور و فشار تنبان به پای کسی نمی رفت که نمی رفت! از این رو دانشمندان نشستند و تفکر نمودندی تا بدین نتیجه رسیدندی که بهتر است ملت به جای تنبان، شبهِ تنبان بپوشند وعذاب نکشند و جماعتی را هم عذاب ندهند و اینگونه بود که ساپورت اختراع بشد!

 

اضافات افاضات:

امروز خشتک تنبان لی ام جر خورد!

یکسری تنبان راه راه هم داریم که مخصوص ابوی جماعت است و از زیبایی نظیر ندارد. تازه اگر پاچه اش چپیده باشد درون جوراب  که دیگر هیچ!



اضافات اضافات افاضات!:

ای رفقا... ای مهربونا... ای جیگرا... ای شفتالوا... ای آلبالوا... خیلی دوستتون دارم... خیلی بنده نوازی فرمودین... چقدر کامنتای پست قبل بهم چسبید... چسب توش بود؟ خیلی ممنونممممم... خیلی باحالیییییین.... ماچ!

 

 

 

چرا کمی تا قسمتی هستم...

من را به سنه هزار و سیصد و ... سیصدو... سیصدو... ای بابا!

- "واو"ی ی ی ی ی ؟ "واو"ی ی ی ی؟ چه سالی بود؟

+چی چی چه سالی بود؟

-که تو اومدی منو با عز و جز و التماس و آه و فغان گرفتی؟

+کی التماس کرد؟من؟

-آره دیگه. چه سالی بود؟

+ من؟ من التماس کردم؟ من آه و ناله کردم؟ من به گور امواتم لبخند ژکوند زده باشم که بیام التماس!

-هیییییییــــــــــــــن...!"واو"ی...؟ چی گفتی...؟ اگه جرات داری یه بار دیگه بگو تا بهت بگم که ..... ای .....   .... خاک....  ... روح امواتِ.... .... بابای.... واقعا... .... ..... بیام... ...!

 +هزار و سیصد و هشتاد و نه...!

 بله... حل شد... زور عنصر بسیار بسیار کارآمد و مهمی در زندگی زناشویی است... می فرمودم... کلا اعداد و ارقام و بنده در یک اقلیم نمی گنجیم! من را در سنه هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی به ریش "واو" چسباندند! شاید هم "واو" خودش را به  یک جای نافرم بنده چسباند. کلا نمی دانم کی به کی چسبید و در مورد اصل این قضیه بین علما اختلاف است.

یعنی اگر بخواهیم حساب کتاب درست و درمانی بنماییم حدود سه سال و خرده ای است که ما دوتا را به هم چسبانده اند. حقیقت این است که ما سه سال است که در حال سپری نمودن دوران طلایی و شیرین عقدیم ،در حدی که از شیرینی عقد حالمان به هم خورده و داریم گلاب به رویتان بالا می آوریم!

اینکه چرا دوران زیبا و نکبت بار عقد طولانی شده باز می گردد به اوضاع قهوه ای مانندی که یکهو در این مملکت مردمی گریبانگیر همه شد و ما نیز از آن بی نصیب نماندیم. از کار و بار درب و داغانمان بگیرید و همین طور بروید تا بالا. خوب... ما صبر و استقامت پیشه نمودیم و ریاضت مالی و جانی و کوفتی و زهرماری کشیدیم تا به الان.

بعد دیدیم که نه! هی ما ریاضت می کشیم هی ریاضت به روی خودش هم نمی آورد و هی سال روی سال عقدمان می رود و هی هیچکس عین خیالش هم نیست! بنابر این تصمیم گرفتیم که خاکی بر سر نماییم و زندگی نصف و نیمه امان را تشکیل دهیم خیر سرمان! تصمیم بر آن شد که طبقه پایین خانه مادر شوهر را سر و سامانی داده و بدان مکان رجعت نماییم.

 "واو" از منزل پدر نشینی( عبارت رو حال کردین) بسی بیزار بوده و هست اما همان اعمال زور و فشار از سمت بنده که یک نمونه اش را در بالا هم مشاهده فرمودید باعث شد که تنبانش را سفت بچسبد و کاری نماید کارستان. این که می بینید از روزی یکبار آپ نمودن رسیده ام به هفته ای یکبار دلیلی ندارد جز دویدن در پی اسباب و ادوات جهاز که کاری است بس مسخره و کشدار. مامان جان هم که علی ماشا اله! بساطی علم نموده بس عریض وطویل و فهرستی نوشته بس طولانی!

بابای بدبخت هم در ته جیب با شپش ها یک قل دو قل بازی می کند و ...

این را هم اضافه بنمایم که کلی از همه طرف اعمال زور نمودند که عروسی بگیر و لی لی لی بنما و شترق شتروق دست افشانی کن و چرق چرق عکس بگیر و چه و چه و چه که به حول و قوه الهی همه را دایورت نموده و عمرا به کسی من باب بساط عروسی رو ندادیم که ندادیم!

وقتی جیب خالیست مگر مریضیم که بساط به راه بیاندازیم؟ از بساط عروسی های امروز هم نه مهمان مستفیض می شود و نه میزبان! پس باز مگر مریضیم؟

قرار بود که به دستور مامان جان یکی از آن بساط هایی که نمی دانم اسمش چی چی هست که به گمانم پاتختی است بگیریم که "واو" دستش را گذاشت روی قلبش و گفت آخ خ خ خ خ خ ! که آن را هم بی خیال شدیم! ( "واو" کلهم با سنت ها مشکل دارد آن هم از نوع حاد)

اضافاتِ افاضات:

هر که مرا می بیند و می فهمد که عروسی مروسی خبری نیست پشت پلک نازک نموده و بعد گردن کج می کند و یکهو مهربان شده و می پرسد آرزو نداری که لباس عروسی بپوشی؟ اوایل صراحتا می گفتم نه! ولی جدیدا شک کرده ام که نکند در دین مبین اسلام شرعیاتی داریم مبنی بر این که" اگر لباس عروس نپوشی آرزوها و دنیا و عقبا و فیها خالدونت فِرت"!

 داریم؟واقعا داریم؟ مَردُم داریم؟