یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

پشت دریاها شهری است...

شهر سهراب پوسته ای دارد که با درونش صد در صد متفاوت است. در حقیقت اسم شهر سهراب که می آید اذهان عمومی سُر می خورد به سمت دین و مذهب . در آخر نتیجه این می شود که اِ... شهر سهراب شهری است بس مذهبی و معنوی و اگر پا درون آن گذاشته شود انسان خاطی بی در و دهن سراپا تقصیر یکهو نور تِپان می شود و گناهانش در یک دم فِشی کرده و از او گریزان می شوند و دستی ماورایی از معراج تا آرنج برون آمده و دُم انسان طهور شده را گرفته و به صورت زور تپان راهی بهشت می نماید!

ولی در حقیقت این قضیه اصلا و ابدا صحت ندارد. نه اینکه شهر سهراب زبانم لال و چشمم کور و دهنم پر از گِل ، بی در و پیکر باشد .نه. حقیقت آن است که همه چیز در شهر سهراب چپکی جا افتاده است. یعنی بادیه مذهب نمایی پر از آب جوش است و دیگ آدمیت پر از یخ! علاوه بر این تعدد ننه قمرها در شهر سهراب باعث این شده است که ملت با احتیاط بیشتر قدم برداشته و برای هر حرکت ریز اعم از بالا کشیدن خشتک نیز تفکرات فیثاغورثی بنمایند و چپ و راست را بپایند تا خشتکشان ناغافل پشت و رو نباشد.

بگذارید با یک مثال قضیه را روشن کنم. در سال های گذشته مسئولان شهر سهراب بر آن شدند که کمی ما تحت مبارکشان تکان داده و خیر سر پدرهای محترمشان کارهای فرهنگی بکنند. البته همانطور که مستحضر هستید یک سری کارهای فرهنگی هست که در مستراح و پشت درب موال های عمومی انجام می شود و شامل شعارها و جملات خارج از محدوده و خاک به گوری خطاب به خواهر و مادر فلانیست  که ما ابدا کار به کار آن نداریم علاوه بر این مسئولان والا مقام شهر سهراب معمولا در لگن جیش می کنند نه در موال عمومی! ( ایضا خیر سر پدر محترمشان) بسکه این مسئولان تیز و بز هستند و زبل!

حال کار فرهنگی مورد نظر برپایی کنسرت توسط چند تن از خوانندگان پاپ این مرز و بوم بود. شوخی نیست! مسئولان شهر سهراب کلی از این دنده به آن دنده غلطیده بودند و شکمشان را خارانده بودند تا به این نتیجه رسیده بودند.

اما... در این بین دین و مذهب جوانان بدبخت آفتاب و مهتاب ندیده چه می شد؟ ای وای! ای فغان! ای هوار... دین رفت! مذهب ترکید! جوانان شهر سهراب به یکباره بی  در و پیکر شدند! وای! آی! آخ!

این بود که عده ای از جان بر کفان ضد بی ناموسی (!) و ضد لهو و لعب به پا خواستند و کفن پوشیدند و مثال همان پرنده معروف (اسکل) داد اعتراض دادند و شعار وا مصیبتا سر دادند و...

آقا ته ماجرا اینکه کنسرت تعطیل شد ودیگر کی حال داشت دوباره و از نو دنده به دنده بغلطد و شکم بخاراند؟ برو بابا حال داری!

 اما پس از چندی که آب ها از آسیاب افتاد عده ای از جوانان شهر سهراب، همان هایی که همه جا قرتی و بی دین نامیده می شوند تاتی تاتی کنان دور هم جمع شدند و مرده را زنده کردند.

حال ما هم می رویم کنسرت! البته با ابعاد کوچکتر و شاید صمیمیتی بیشتر. 

بروید به ادامه مطالب

ادامه مطلب ...

فضاحتی در کتابخانه!

یکی از روزهای دلچسب بهاری بود و من روزهای ته ترم آخر را می گذراندم. از واحد های کذاییم تنها یازده تایشان مانده بود که یک و نصفی اش تربیت بدنی بود و مابقی پروژه مست و ملنگ دانشگاهیم. صد البته که پروژه را پشم هم حساب نمی نمودم و ماحصل واحد ها شده بود دو روز در هفته کلاس داشتن و مابقی هفته کشک ساباندن.


 حال تبریز کجا و شهر سهراب کجا! پس بازگشت به شهر پدری و خوردن و خوابیدن برای نیمی از هفته هم مقدور نبود. این بود که مثال ارواح سرگردان همان دو روز کلاس را هم به طریقی پیچانش می نمودیم و الفرار! برای چه؟ برای همان امر خطیر کشک ساباندن.


می فرمودم... یکی از روزهای دلچسب بهاری بود و کشک هایم تمام شده بود و اصلا و ابدا دل و دماغ هیچ ننه قمری را هم نداشتم.از خوابگاه بیرون زدم تا در محوطه خشک و خالی دانشکده اصطبل مانندمان قدمی بزنم و هم دانشکده ای ها را نظاره کنم.


به واسطه دیدن مناظر رعشه آوری که باید در ساحل دریا آن هم از نوع آنتالیا دیده شود و معده نافرم بنده که با دیدن این مناظر خیلی زود هوووق می نماید در همان قدوم اول راهم را کج نموده و راهی کتابخانه شدم. حراست دانشگاه هم طبق معمول نقش دسته بیل را ایفا می نمود. با ورود به کتابخانه  آنجا را کعنهو تنوری یافتم بس داغ!! یک مشت سوسل مو سیخ سیخی دست و رو نشسته به همراه زیدشان نشسته بودند و علوم زیستی(!) مطالعه می نمودند به گمانم. بخاری هم تا ته زیادت نموده بودند و پدرمحترمشان را رویش گرم می کردند!


چاره ای نبود. برای علافی چون من کتابخانه مامن دلپذیر و باشکوهی بود. کتابی برداشتم و با مخ شیرجه رفتم در درونش بلکه چشمم علوم زیستی را به صورت عملی شاهد نباشد و اعصابم آرام بماند و رکسیتم وسط کتابخانه و بر فرق اهالی کتابخانه فرود نیاید.


سطرهای آخر صفحه اول بودم که حس کردم گرسنه ام. اما خوب... در دوران تخم مرغ خوری (دانشجویی اسبق) گرسنگی امری است بسیار عادی. لذا ابدا اهمیتی از خود ساطع ننمودم. صفحه دوم کتاب بودم که حس نمودم ماهیچه های شکمی ام در حال تلاطم هستند که مثلا رویم را کم بنمایند و غذایی بیابند و راهی معده کنند ولی کورخوانده بودند نسناس ها. از ظهر دیروز چیزی نیافته بودم که بخورم و در تمامی دستگاه گوارشم به اندازه نیم میکرون هم مواد غذایی هضم نشده پیدا نمی شد! سطر هشتم از صفحه سوم بودم که شکمم با بی آبرویی تمام با صدای بلند بدون هیچ مقدمه ای اعلام کرد: غررررررررر...!

 مثل برق گرفته ها از جای بشدم!(ور پریدم) کتابخانه در سکوت مطلق فرو رفت. حدود بیست و چهار چشم  بصورت کاملا موشکافانه به محل صدا خیره شده بودند. انگار نه انگار تا چند لحظه پیش این جانوران با هر و کر و خنده های نخودی علوم زیستی و نقش آن بر آینده خود و پدرشان را مطالعه می فرمودند . همه اشان دسته جمعی به یک موجود رقت انگیز گرسنه زل زده بودند و منتظر اشاره ای بودند تا همگی از ابهام بیرون بیایند!


ومن...


مانده بودم چطور ثابت کنم که به جان خودم صدا ازشکمم بود...!

 

 

 

پ.ن1: بعد از آن ماجرا بنده دیگر هیچ وقت در کتابخانه آفتابی نشدم!

پ.ن2: سوتی دهنده یک مجرم نیست، بلکه یک بیچاره بدبخت فلک زده بدشانس است!

پ.ن3: سوتی های بنده هنوز هم در هر زمینه ای که فکرش را بکنید ادامه دارد...!

یک روز که ما مجبور بودیم!

دیروز دسته جمعی رفته بودیم تا برای علیرضا ماشین ثبت نام کنیم. خود علیرضا از هر کاری عاجز است و از این رو همراه ما نیامده بود. من مطمئنم که اگر رویش می شد جیشش را هم از طریق یکی از ماها به مستراح منتقل می کرد. طول و عرض جیب علیرضا به بیشتر از پراید قد نداد! تازه آن هم به زور! در طی عملیات ثبت نام من در حال چرخش و سیاحت در تمام نقاط نمایندگی بودم.چراکه حوصله ام از همان اول سر رفت. اول از همه چشمم افتاد به لوح بلند بالای خط مشی کیفیت سایپا! کیفیت؟ کی؟ سایپا؟ هار هار هار! یکی نیست بگوید آقا ما مجبوریم شما هم مجبورید؟

 چشم هایم را چرخاندم تا باز اطراف را دید بزنم. یک تخته وایت برد گذاشته بودند کنار لابی نماینگی . صفحه اش تمیز تمیز بود. کلی وقت دنبال ماژیک می گشتم! می خواستم روی تخته وایت بردشان بنویسم سایپا مجبور است! ماژیک نبود. می خواستم رژ لبی خط چشمی چیزی از کیفم بیرون بیاورم و با آن بنویسم. در تکاپوی جستجوی رژ بودم که یکهو چشمم افتاد به "واو". داشت ملتمسانه نگاهم می کرد و علامت می داد که مثل بچه های مودب بروم و کنارش بایستم که زشت است و از این حرف ها!

از آنجایی که می دانم در این مواقع بدجور از دست من حرص و جوش می خورد و احتمال سکته مغزی و قلبی اش زیاد است بی خیال شدم. حیف...

رفتم و کنار "واو" و مامان جان ایستادم. دختر چشم رنگی پشت کانتر در حال بال بال زدن بود. شبکه شتاب قطع بود و دختر بدبخت بدجور زُنبه شده بود! زنبه یکی از اقوام رکس است با درجه ای پایین تر! علاوه بر این نمی دانم چرا از بین تمام لوازم آرایشی تاکید شدیدی روی رژلب سرخابی نموده بود. جوری رژ لب بر لب هایش کشانده بود(!) که فکر کنم دو سه مرتبه  غلفتی پوست لب هایش کنده شده بود و باز این بابا از رو نرفته بود و دوباره رژ زده بود! 

در نقطه نقطه نمایندگی پوستر های پراید و تیبا و تیبا2 و از این وانت پرایدهای جدید که می شود فقط یک گونی برنج با آن اینور و آنور برد را با افتخار چسبانده بودند و کلی هم نور پردازی کرده بودند. آخ که به یاد نوجوانی هایم افتاده بودم که مجله ماشین می خریدم و عکس ماشین های مدل بالای کادیلاک را سیاحت می کردم و آب از لب و لوچه ام آویزان می شد. باز هم هار هار هار!

اصلا زندگی در این دنیا را باید بیست و چهار ساعته  با هار هار فراوان پیچاند... باید پیچاند...

مبل گذاشته بودند درون لابی و بنده هنوز به آن تکیه نزده بودم که یکهو از زاویه نود درجه به زاویه چهل وپنج درجه تغییر وضیعیت داد و چیزی نمانده بود که صد و هشتاد را هم پر کند و لنگ و پاچه اینجانب در ملا عام به هوا رفته و آبرو برایم نماند که هیچ، سکته قلبی "واو" هم حتمی شود!

ولی شکر خدا و به حول وقوه الهی با یک حرکت ضربتی از جانب شخص خودم قضیه ختم به خیر شد و من فهمیدم که تنها محصولات ماشینی سایپا از کیفیت بالایی برخوردار نیست بلکه کلهم نمایندگی دارای کیفیت بالا و همان خط مشی کوفتی درون لوح است.

اصلا بگذریم...ولش کن... سایپا مجبور است... والا!