یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یادمان به خیر!

دیروز به یک بچه زپرتی دهه نودی که تازه زبان باز کرده بود گفتم خوبی؟ گفت بولووو بابا حال نَدالی!  بعد هم یک ادای بی در و پیکر از خودش در آورد و هری! رفت... نیشم را باز کردم که مثلا وووی! گوگولی مگولی! چقدر بامزه ای! ولی در حقیقت می خواستم بچه را بچسبانم به سینه دیفال(!) و پک و پوزش را به هم بچلانم تا جگرم حال بیاید. تا دیگر یک بچه دو سال و خرده ای سنگ رو یخم نکند... تا انتقام همه هم سن و سالانم را از حلقوم همان فسقلی ننر دهه نودی شاشو بگیرم...

راستش دلم از روز قبل پر بود. چراکه به واسطه یک عدد شوخی نصفه و نیمه بین این حقیر گردن شکسته و مادر گرامی ، یکهو رگ گردن بابا تپلی قلنبه شد و در نقش یک شوهر فداکار و پشتیبان حقوق زن و زندگی و عیال رفت بالای منبرو حالا بیا و درستش کن...

بابا تپلی رفت بالای منبر و روی بر من بنمود و سخنان آتشین و گهر بارش را مثال نقل و نبات نثارم فرمود که ای فرزند ناخلف بی قواره خرسنبک! با مامان جانت درست حرف بزن. ای بی آبرو! چرا احترام ننه بابایت را نمی گیری؟ ای کور! چرا زحمت های ما را نمی بینی؟ ای خر ! چرا اینجوری شده ای؟ ای نا اهل! من کجای تربیت تو را اشتباه رفته ام! ای بی حیا! چرا جایگاه ات را نمی سنجی و سخن چرت و پرت از خودت ول می کنی! چرا گوشتکوب قلنبه اس؟ چرا آب تو تلنبه اس؟ چرا پنجره بازه؟ چرا دستت درازه؟ چرا بچه ات رو گازه؟

 وما با دهان باز کعنهو اسب آبی بابا را نظاره می کردیم و هی شوخی را در مخیله امان چپ و راست می نمودیم و سیصد و شصت درجه می چرخاندیم که ببینیم کجای شوخی خرکی بوده یا بی ناموسی یا بی حیایی اما هیچ چیز دستگیرمان نشد که نشد و از آنجایی که ممکن بود کار به صد و پانزده و صدو بیست و پنج و صد و ده و هزار جور صد و خرده ای دیگر برسد به صورت داوطلبانه به غلط کردن افتادیم و پوزش طلبیدیم.

 اما هرچه ما دهان دریدیم که ای پدر عزیزِ تمیزِ لذیذ(!)، به جان اموات گور به گور شده ام بنده منظوری نداشتم و غلط کردم... افاقه ای نکرد که نکرد. بابا ترمز بریده بود. از این رو گوش هایم را با عایق صوتی پوشانیدم و تمرگیدم سر جایم و گوش سپردم به نقل و نبات های بابا تپلی. قربان هیکلش بروم که دیگر از تپلی هایش چیزی باقی نمانده ... بابا تپلی کم کم فرود آمد وپس از سخنرانی های غرایش به "بچه جان آرام بنشین" رسید و ما فوت بلندی ( البته در دلمان) نمودیم و از بابایی بابت آن نصایح هوشمندانه تشکر بلند بالایی کردیم و رفتیم پی کارمان!

و اینگونه بود که یک شخصیت دهه شصتی که الان برای خودش یک عدد خرس گنده بیست و نه ساله است و باید سه چهار تا نوه دهه نودی مثال یویو دور و برش بپر بپر نمایند(!) احترام ننه بابایش را نگرفت و ادب شد و دنیا گلستان گشت!

بله... اینجوریاس...

اضافات:

البت من از دست ننه بابایم عمرا ناراحت نمی شوم که نمی شوم! عاشقشان هم هستم. یعنی بعد از ازدواجم درجه عشقم بالاتر رفته و نصیحت خورم هم ملس گشته است چراکه از عایق صوتی تن تاک استفاده می کنم! از لحاظ پاچه گیری نیز همه تمرکزم را گذاشته ام روی "واو" بدبخت! بگوید پِچ! یا عرعرم در می آید یا سوتش می نمایم منزل مامان جانش.(امضا: یک عدد گوریل بیست و نه ساله نکبت)

دیروز یک عدد ماشین پیکان پنجاه و هفت صورتی جِزِ جیگر از مقابلم رد شد که موزیکش این صدا را می داد: جیگیلی بَسوو آخ آخ، جیگیلی بَسوو واخ واخ!

 

 

 

شوهر کیلویی چند؟

یک وقت هایی هم هوس خواهر داشتن به سرم می زند و از آن جایی که دیگر در این اوضاع و احوال نمی توانم از ننه بابایم انتظار راه انداختن کارخانه جوجه کشی و پس انداختن یک خواهر را داشته باشم اغلب این نیاز را از طرق مختلف بر طرف میکنم. بالاخره زحمتشان می شود و ما راضی نیستیم! هر چند که ننه بابایمان هم کارخانه را راه بیاندازند به چه درد من می خورد؟ خودم بچه پس بیاندازم راحت ترم که!

 از این رو بعضی وقت ها می روم در مقابل آینه و رژ لب بوگندوی قرمز گلی تاریخ گذشته ام را بر می دارم و علاوه بر لب ها، لپ هایم را قلقلی وار قرمز می کنم و باقی مانده قرمزی های روی دستم را می مالم پشت چشم هایم! که مثلا سایه هم زده باشم! بعد بدو بدو می روم ور دل "واو"!

 "واو" در حال حساب کتاب است مثلا. یا تفکرات. یا هر کوفتی دیگر. بی مقدمه می روم سر اصل مطلب! رو می کنم به "واو" و با حالت کش داری می گویم: دخترِ خانم "ب" همسایه کوچه پایینی رو می شناسی؟ زاییده! دوباره پسره. سزارین کرده! وای نمی دونی می گفت بعد سزارین کلی دل و روده اش رو فشار دادن!!! دیگه کم مونده بوده تُف ته حلقشم از یه جاییش در بیاد بسکه فشارش داده بودن!...ویح ویح ویح!...( ویح ویح ویح همان هار هار هار خودمان است منتهی از نوع خاله زنکی اش). "واو" در ابتدا یک وری نگاهم می کند و سپس پک و پوزش را در هم می کشد و می گوید اَه اَه اَه حالم به هم خورد! حالا چیز دیگه نبود تعریف کنی؟

 سریع می روم سراغ قضیه حیاتی بعدی! قضایا ته حلقم و مغزم گیر کرده اند و باید یک جا تخلیه اشان کنم. خواهر که ندارم... می گویم: شوهرِ خواهر شوهرِ پسر عموی فلانی با زن پسر عمه مادر بهمانی رو هم ریختن! نمی دونی کجا مچشون رو گرفتن! و چون در این مواقع حس می کنم "واو" خودش را به نشنیدن می زند بلند تر می گویم : نمی دونی که کجا... نچ نچ نچ...و تق و توق می کوبم پشت دستم!  پس از اینکه دوباره عکس العملی نمی بینم کمی جابجا می شوم و تیزترین قسمت آرنجم را مثال کارد قصابی به عضله پهلوی "واو" فرو می کنم! "واو" پس از آخ بلندی می گوید: کجا؟ کجا؟ نیشم را می گشایم و می گویم: زیر راه پله خونه مامانش!

 "واو" دوباره غر می زند که به ما چه مربوط؟ با مردم چکار داریم ما و از این جور ننر بازی ها!حیف... اگر خواهر داشتم... زود به دنبالش قضیه بعدی را می چسبانم و می گویم: اون پسر همسایتون بود که دو تا کوچه اونور تر بودن، دیروز تصادف کرده با موتور. مخش ریخته بیرون. می گن دوست دخترش تو ختمش ضجه مویه ای می کرده که بیا و ببین. عروس آینده با مادر شوهر دست گَل گردن هم زار می زدن!"واو" هنگ می کند. بعد دست و پایش ضعف می رود! بعد هم لنگ و پاچه اش را جمع می کند و فوت بلندی می فرماید و فلنگ را می بندد.

نچ!

"واو" خواهر بشو نیست!

 

اضافاتمان:

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم! شماره حساب بدهم دوستان؟

من عروسم! عر عر !

عرضم به حضور انورتان که سلام! باید به اطلاعتان برسانم که بنده با هفتاد هشتاد کیلو وزن و یک متر و اندی قد و بالا در زیر بار نقدی خرید جهزیه و آفتابه لگن و یخچال و اجاق گاز و تیر و تخته و دسته گوشت کوب کم آورده و له شده ام!

از بابا تپلی بدبخت که کلا خبری در دسترس نیست. مامان جان هم کفش آهنی بر پا نموده و روزها در اندرون بازار می خرامد و پول ها را از برای فعل جهزیه خریدن خاک بر سر نموده و همچنین یقه بنده را به عنوان حمال مفت گرفته و به دنبال خود می کشاند. در زندگانیمان نقش خر بارکش را ایفا ننموده بودیم که به لطف ازدواج با عنصری به نام "واو" آن را هم ایفا نمودیم.

 هنوز دستم از بابت حمل کارتن های سنگین و بدبار دیشبی چلاق است... مامان جان هم که حسابی از بابت وجود خر بارکشی چون بنده احساس رضایت می کند، کلا آژانس و ماشین و گاری و چهار چرخ را به کناری نهاده و همه جهاز را بار خر خانگی اش می کند!

...همچنان از بابای بیچاره خبری نیست. فکر کنم خودش را سر به نیست کرده باشد!

آری... آری ای دوستان...بساط این چند روزی که نبوده ام همین بوده است و همچنان نیز ادامه دارد... اما من کم نمی آورم! من هستم! من کارتن ها را از بازار تا خانه خرکش خواهم نمود! من عر عر خواهم کرد!!! من سوراخ جیب بابا را خواهم دوخت! من بالاخره عروس خواهم شد!؟! من قر خواهم داد!...

افاضات بنده:

ای رفقا... ممنونتانم که چراغ این کلبه خرابه را روشن نگه می دارید. از لطفتان بی نهایت سپاسگزارم...

اگر در سر راهتان دختری را دیدید که تشت و لگن و آفتابه خریده است وآن ها روی سر نهاده و چهار پنج تا کارتن هم از او آویزان است(!) نخندید، بروید و به او بگویید اِ... فاطی ؟ تونی ( تویی)؟

و اینکه... تسلیت ای دوست...