یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

قصه های نصف شبی

"یکی" روبهی دید بی دست و پای

فرو ماند در لطف و صنع خدای

که این روبهک که همیشه خدا پخش زمین است و یک ورش را بالا داده است از کجا می آورد و می خورد پَ ؟ و اینکه چگونه روزی خدا تومان کاسب است و ماشین چیتان پیتان سوار است و خلاصه همه بساطی برایش ردیف است.

 در این افکار بود که ناگهان یک نفر آن وسط مسط ها ندا در بداد که این روبهک نان نداشت که خالی خالی لوله بنماید و به عنوان ساندویچ هوا فرو دهد! یکهو از شانس شخمی اش زد و دلار چسبید به سقف و همه چی بر طبق آن پرید بالا!

 از طرفی یک عدد بلوار بی در و دهن از روبروی آلونک پدریش کشانده شد و نور علی نور! این بود که روبهک آلونک پدری را در عرض سه سوت آب نموده و خواهران و برادران را نیز اینی حساب ننموده و بر همه جایشان گول مالید و مایه تیله ها را قلنبه کرده و در ته جگر بانک قرار داد و هم اکنون صرفش را به صورت کاملا اسلامیک ریپابلیک آو ایران  گرفته و بر بدن تزریق می نماید.

 همچنین با یک عدد گوشتکوب مارک سیب(!) روزانه کل معاملات نفتی و گازی و گوزی منطقه را در حالی که همچنان همان یک ورش را بالا داده، در عرض سیم ثانیه انجام می دهد و سودش را بر جان علیلش زده و یک عدد دوغ خنک آبعلی هم رویش هورت می نماید!

در همین اثنا بود که روبهک اعصاب معصابش بر هم ریخت و چاک دهان باز نمود و فریاد بزد که: اوهوووووووی! مرتیکه چاغال بد پک و پوز! مُفَتشی؟ همه این کارا رو می کنم تا چش تو یکی درآد! می تونی تو هم برو یه ورت رو بده بالا و پول درآر! نکبت!

بله بچه های عزیز... روبهک قصه ما اکثر اوقات ادبش را در خشتکش می نهاد. از این رو موقع رفتن به مستراح ادبش از خشتکش پرید بیرون و درون سوراخ مستراح فرو رفت و روبهک هم سیفون را کشید!

بگذریم..."یکی"  که در تمام مدت انگشت به دهان مانده بود و گوش می داد ناگهان پرید کنار دست روبهک و با لحن دانشجوی پاچه خاری گفت: ای استاد اعظم! رمز موفقیتتان چه بوده است؟ آن را بر من بنمایید...

روبهک بادی به غبغب انداخت و بادی هم به باد دانَش افزود و بفرمود: ای جوجه دانشجو! این هنرها در خون هر کس هست و بس ! و تو... برو کار می کن مگو چیست کار! حالا ته ته اش هم برو یک زن پولدار بستان بلکه فرجی شد!

 

اضافات افاضات:

حالا که این طور شد فردا می روم آزمایش خون! 

امشو شو شه یارم برازجونه...

سیزدهم عید در شهر سهراب یک جورهایی اگر شبیه جهنم نباشد حتما شبیه تنور نانوایی هست! از لحاظ گرما عرض می کنم. آن قدیم ندیما که خیلی فامیل دوست بودیم یا فامیل ما را دوست! سیزده بدرها همراه با هم، همانند گروهی از بره های خوشگل ناز تپل مپلی سفید دوست داشتنی چشم سیاه ( بابا همون گله گوسفند خودمون!) می ریختیم پشت نیسان آقا مهدی که آن روزها تازه داماد عمه شده بود و می تاختیم به سوی سیزده بدر.

 نمی دانم چه کِرمی دارد این پشت وانت یا نیسان که به محض رسیدن نوک پای آدم به آن پشت! عقل و شعور و هوش و حواس و دیسیپلین همه به یکباره بر فنا رفته و آدمیزاد خود را از همه لحاظ آزاد و ول می بیند و این ولیت آی حال می دهد... آی حال می دهد... آن هایی که این امر خطیر را چشیده اند می فهمند که چه می گویم...

عرضم به حضورتان که... جماعتی می ریختیم آن پشت و به محض اینکه ما تحتمان را کف نیسان می گذاشتیم عمه خانم شروع می کرد به خواندن اشعار بند تنبانی و ما مستمعین صاحب دل نیز شتلق شتلق دست می افشاندیم و ته هر بندی با حلقوم جر داده پاسخ عمه خانم را داده و کلی خر کیف می گشتیم . یکی از پسر عمه ها هم آن وسط مارمولک وار قر می داد.

 لازم به ذکر است که مارمولک خان هر از چند گاهی  به بهانه ترمز خودش را شوت می نمود روی یکی از تر گل ور گل های مجلس. درست است که کلی کتک نوش جان می کرد ولی خوب ... می ارزید... بازهم لازم به ذکر است که عرض کنم بنده آن زمان جوجه زپرتی ای بیش نبودم و همچنین تر گل ورگل هم نبودم! الان هم ادعایی ندارم!

آقا مهدی هم ماشالا دست فرمانی داشت دیدنی. احتمالا جو تازه داماد شدن دم به ثانیه پاچه اش را می گرفت چراکه  واقعا واقعا باورش شده بود که ما گوسفندهای خوشحالی بیش نیستیم! این بود که هر سوراخ و چاله ای می دید بلاشک یک دور نیسان را می انداخت آن تو! و در طی این عملیات گسترده  پسر عمه مارمولکمان هی به آرزویش می رسید و هی کتک می خورد! خاک بر سر!  

در یکی از این سیزده به درها هوس آب تنی به سرعمه خانم زد. تنور شهر سهراب هم حسابی داغ داغ بود. گشتیم و سِلخ آبی جُستیم و مردها را روانه کردیم پی نخود سیاه و آب تنی شروع شد...

عمه خانم چادر گل منگلی اش را چپندر قیچی دور گردنش گره زد و دماغش را با دو انگشت اشاره و شستش گرفت و از لبه سلخ شپلق پرید توی آب! ( عمه خانم در آب تنی های خارج از محدوده حمام عمومی هرگز لخت نمی شد شکر خدا!) ماشالا گوسفند تپلی بود عمه خانم! به گمانم نصف آب سلخ بیرون ریخت! بعد نوبت ترگل ورگل های مجلس بود که با جیغ و ویغ توی آب بپرند. رانی هلو!

 البته آن روزها هنوز رانی اختراع نشده بود و در این زمینه به کمپوت هلو نیز می توان استناد نمود.  یکی از یکی حوری و قوری تر! من هم خودم را قاطی کرده بودم و با ترس و لرز آن گوشه و کنار شلپ شلوپ می نمودم و هردم جیشم تا نزدیک حلقم می آمد و بر می گشت! عمه خانم مثال بالون گل منگولی پر باد روی آب شناور بود و هر از چندگاهی نفس می گرفت و می رفت ته سلخ.


 ته سلخ هیچ معلوم نبود. در حال جان کندن بودم که به یکبار پایم را گذاشتم روی یک حجم نرم! اولش چندشم شد. بعد دیدم که اِ... چقدر خوب و نرم است... و آن پایم را هم گذاشتم روی نرمی ها!  بعد هی روی  حجم نرم ورجه وورجه کردم. در حال کیف و بال بال زدن بودم که یک هو دیدم حجم نرم بالا آمد و بالا آمد و من شوت شدم آن ور سلخ و آن حجم نرم تبدیل شد به شکم عمه خانم با همان پوسته چادر گل منگلی!

درست مثل کارتون های ژاپنی! که مثلا در یک جزیره وسط آب یکهو زلزله می شد و بالا می آمد و بعد همه می فهمیدند که دَدَم وای! این که جزیره نیست که...یاخچی بابا... نهنگه... !  در اینجا نهنگ همان عمه خانممان بود و بس.

الان از بین آن جمع فقط من خل از نشستن پشت نیسان لذت می برم که این هم از طرف "واو" ممنوع اعلام شده است!

سلخ هم اگر باشد باز آب تنی در درونش جزو کارهای ممنوعه است.

 فوامیل هم که هر کدام به گوشه ای  پَرررررر...

آقا مهدی الان مدیر عامل یک کارخانه است و یک عدد از این ماشین های خدا تومنی دارد. ما را هم نمی شناسد!

در عوض عمه خانم سُر و مُر گنده است ماشالا ماشالا و فقط و فقط استخرهای با کلاس می رود.  

نمی دانم چرا یکهویی یاد این همه آدم افتادم... مالیخولیا گرفتم لابد. ترجمه اش می شود توهم به گمانم...

 

تکه ای از تاریخ نا مکتوب!

انسان های اولیه آریایی خیلی انسان های راحتی بوده اند. از شر تکنولوژی که راحت بودند هیچ، از کلی چیز میز دیگر هم تعطیل بوده اند بنده خدا ها. مثلا انسان های اولیه عمرا وقتشان را برای تُنبان دوختن و خریدن تلف نمی کردند و لخت و پتی بوده اند. فوق فوقش خیلی حس فَشن تی وی بهشان دست می داد یا یک ذره رگ خجالتشان می جنبید یک عدد برگ درخت مو را می کندند و می چسباندند آنجایی که باید بچسبانند!

 وای ننه جان! از پشت سر چه منظره فجیعی دیده می شده است! شکر خدا که ما نبودیم و ندیدیم! زمستان ها هم پوست یکی از همین دایناسورهای تغییر شکل پیدا کرده را غلفتی می کنده اند و می پوشیدند. ولی در اصل تنبان بپوش نبودند! یعنی نداشته اند که بپوشند. درحقیقت عنصری به نام تنبان هنوز اختراع نشده بوده است!

بعدترها در همین فلات مرکزی خودمان باز تنبان اختراع نشد! یعنی این خانم های خدا کیلویی قجری مَجَری که چپ و راست درون اینترنت رونمایی می شوند ، نه تنها تنبانی به پایشان نمی کردند بلکه پا را فراتر نهاده و شورت هم نمی پوشیده اند و تقصیری هم نداشته اند چراکه شورت هم هنوز اختراع نشده بوده!

کلی حکایت و قصه و متل در همین مورد از دهان ننه جان های خدا بیامرزم شنیده ام که اگر بخواهم گوشه ای از آن ها را بازگو نمایم مطمئنا پلیس فتا بنده را به جرم اشاعه فساد و فحشا محکوم به حبس ابد و حتی اعدام با چوبه دار نموده و فاتحه!

پس فقط بدین نکته اشارت می نمایم که بعد از این که کلی ماجرای مثبت هژده اتفاق افتاد، ابتدا تُنُکه ( یا همان شورت مامان دوز)و بدنبال آن تنبان اختراع شد و زنان نیز تنبان به پا نموده و رستگار شدند! نکته جالب تنبان های تازه اختراع شده این بود که زنان آن روزگاران علاوه بر خودشان می توانستند یک قوم و طایفه را هم درون همان تنبان کذایی جای دهند. بسکه تنبان مذکور گله گشاد بوده و جادار!

بعدها با به روی کار آمدن مکتب چُسان فسانیسمِ اول ، تنبان ها هم تغییر کرد. مثلا بنده یک سر به آلبوم های دهه چهل  و پنجاه زدم و با دو چشمم دیدم که پاهای بابا درون دو عدد قیف وارونه فرو رفته بود. نگو که آن دو عدد قیف وارونه یک روزی تنبان بوده است بلانسبت!

 یا همین عمو جانمان که الان پنجاه و خرده ای را پر کرده است و پشت موهایش هنوز که هنوز است دل را که چه عرض کنم هوش را هم  می برد، عکس هایی از تنبان های آن روزگارانش دارد که جگر را آب می کند! لامذهب تنبان که نیست... باقلوا... هر پاچه ای به سمتی در اهتزاز است و...!

بگذریم... بعد از به روی کار آمدن حکومت همه چی قشنگ(!) یکهو دریای دین و مذهب سوی تنبان ها روانه شد. پیلی روی پیلی آمد. چین دارترین تنبانها همانا زیباترینشان بود . هرکس چین تنبانش افزون تر تقوایش فراوان تر! خواهران بدبخت هم که کلا یک عدد اِپُل بودند که دست و پا نداشتند و تنها یک عدد مانتو از همان اپل آویزان شده بود . در کل معلوم نبود تنبان کجای قضیه است و چه فرمی است! از این رو سیر تحول تنبان در این تاریخ در هاله ای از ابهام قرار دارد و مکتشفان به عینه ندیده اند که زیر مانتوی این موجودات چه می گذشته است.

اما چندی نگذشت که مکتب چُسان فسانیسمِ دوم روی کار آمد و همه یکهویی متحول شدند . پیلی ها یواش یواش قیچی شدند تا کم کم  تنبان راسته روی کار بیاید. البته آن روزها هرکه تنبان راسته می پوشید از صدام یزید کافر هم بدتر بود. تنبان لی (جین) که دیگر هیچ... همانا ریختن خون تنبان لی پوش الزامی و در بعضی موارد واجب عینی و کفایی و شرعی و دینی هر برادر مسلمان به شمار می آمد.

اما... از بعد از به روی کار آمدن تنبان راسته همه چیز افتاد روی دور تند! تنبان های راسته کم کم تنگ شدند. بعد تنگ تر شدند. بعد تنگ تر تنگ تر شدند. بعد تنگ تر تنگ تر تنگ تر شدند و در حدی رسیدند که جز با کمک یک عدد غولتشن همراه با اعمال زور و فشار تنبان به پای کسی نمی رفت که نمی رفت! از این رو دانشمندان نشستند و تفکر نمودندی تا بدین نتیجه رسیدندی که بهتر است ملت به جای تنبان، شبهِ تنبان بپوشند وعذاب نکشند و جماعتی را هم عذاب ندهند و اینگونه بود که ساپورت اختراع بشد!

 

اضافات افاضات:

امروز خشتک تنبان لی ام جر خورد!

یکسری تنبان راه راه هم داریم که مخصوص ابوی جماعت است و از زیبایی نظیر ندارد. تازه اگر پاچه اش چپیده باشد درون جوراب  که دیگر هیچ!



اضافات اضافات افاضات!:

ای رفقا... ای مهربونا... ای جیگرا... ای شفتالوا... ای آلبالوا... خیلی دوستتون دارم... خیلی بنده نوازی فرمودین... چقدر کامنتای پست قبل بهم چسبید... چسب توش بود؟ خیلی ممنونممممم... خیلی باحالیییییین.... ماچ!