یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک روز مثل همه روزها یا 9/9!

چشم هایم بسته بود. شاید هم باز بود و من فکر می کردم بسته است. از بس که همه جا تاریک بود. یکهو یک نفر با دو دست گنده چسبید بر فرقم! مخم را می چلاند و ول کن هم نبود! هر چه داد و فترات می کردم که ای دیوانه! ای روانی! ای مریض! ای چغر! مگر آزار داری؟ ول کن! کَندی! پوست بر فرقم نماند! مخم از حدقه چشمانم بیرون زد! ول کن نبود. چسبیده بود به کله نیمچه کچلم و مغزم را می چلاند!

بعد هم مرا بلند کرد و با آن هیکل پیل افکنش فِرَم داد و جفت پایم را گرفت و از پاهایم آویزانم کرد. کبود شده بودم. همانند جوجه سر از تخم در آورده بال بال می زدم. حیف که زورم نمی رسید وگرنه حالیش می کردم گنده بک را. به حال خودم بودم و داشتم بد و بیراه نثار آن کوه گوشت می کردم که چشمتان روز بد نبیند صحنه آهسته شد! یک کف دست به پهنای بیست در بیست و پنج سانت با شدت ده کیلومتر بر ثانیه و از فاصله نیم متری ویژی نمود و با شدت هر چه تمام تر بر عضو ناسوتی عقبی ام بر خورد نمود! سوختم! یعنی لخت بودم؟ لباس هایم کجا بود؟ خاک بر سری تا این حد؟ چرا تا به حال متوجه نشده بودم که لخت و پتی و خاک بر سر گونه و چپ اندر قیچی در دستان آن گوریل گرفتارم؟ یکهو همه فشار های روحی و عصبی از یک طرف و برخورد آن کف دست ماهی تابه مانند با همان عضو مذکور از طرف دیگر باعث شد چاک دهانم را مثال تونل درون شهری توحید گشوده و عرررری بزنم آن سرش ناپیدا!

عر زدن همانا و خوشحالی مامان جان و جماعتی که آن اطراف بودند و من تا آن موقع حتی حضورشان را هم حس نکرده بودم همانا!

بله... یک "من" دیگر به دنیا آمده بود...

 

هه! من وارد بیست و نه سالگی می شوم. قبلا از روز تولدم خیلی می ترسیدم. از سن و سالم می ترسیدم ولی بعدها به نظرم خیلی مسخره آمد که آدم از سن وسالش بترسد. یک ننه جانی داشتیم وقتی مُرد هیچ کس نمی دانست چند سالش است. به قول خودش سجل یکی از خواهرهایی که قبل از او به دنیا آمده بودند و زرتی مرده بودند را زده بودن به نامش. یا برعکس! نام او را با نام سجل یکی کرده بودند. خوب که چه؟ حالا آدم بیست سالش باشد یا بیست و یک سال. بیست و هشت باشد یا نه. چه فرقی می کند؟ مهم آدمیت است. اعداد، قراردادهای این آدم های خاکی سراسر اشکال است...

بچه که بودیم کلی عز و جز و التماس می کردیم که یک تولد خشک و خالی برایمان بگیرند. کی به تولد اهمیت می داد؟ آن هم تولد یک بچه دهه شصتی! کلا آهنگ "هَپی بِرز دِی توو یوو" که هنوز اختراع نشده بود!ولی یادم است که یکبار با کلی ضرب و زور و گریه و ناله و فغان  برایم تولد گرفتند . همه خاله خانباجی های فامیل را هم به جای دوستانم دعوت کردند . خاله خانباجی ها هم نامردی نکردند. آمدند و زدند و رقصیدند و گل گفتند و گل شنیدند و رفتند. هدیه هم برایم کاسه و کوزه و ملاقه و بشقاب ملامین آوردند! و خداحافظ و هررری... نه عروسک صورتی ای در کار بود و نه خرس قهوه ای! قلب قرمز اسفنجی هم که حاشا و کلا! فقط چند تا کاغذ رنگی تکه پاره برای خَر کردنمان بر در و دیوار زده بودند و مثلا تزیینات بود. ما هم کلی خر ذوق شده و کف نموده بودیم!

گذشت تا اینکه یکبار هم هم اتاقی های خوابگاه برایم تولد گرفتند. دیدن کیک تولد برایم آنقدر نا مانوس بود که دیدن یک مریخی درون مستراح مثلا! کلاه بوقی هم خریده بودند و به خیال خودشان سنگ تمام گذاشته بودند. اما من هی دلم می خواست این کارناوال تمام شود و بس کنند. چراکه گروه خونیم کلا تولد و حواشی مربوط به آن را پس می زد ! بیچاره ها... چقدر تلاش کرده بودند...اینبار عروسک صورتی و رژلب و گوشواره های بدلی آویز دار در کار بود. بالاخره قضا و قدر روزگار به من هم رسیده بود!

ازدواج کردم. دیده بودم که روزهای تولد، بزمجه های عاشق کلی چیز میز به هم هدیه می دهند. من چندشم می شد! از گل و عطر و هر کوفت و زهر مار دیگر هم همینطور! پدیده ای بودم برای خودم. روز ولنتاین و قلب و قلوب قرمز و حرف های اینچنینی که دیگر هیچ!حالم را به هم می زد. بعد دیدم که ای بابا. اینطوری که نمی شود. این بود که سعی کردم آن طوری شوم. از اول آذر ماه شروع می کردم به شمارش معکوس. برای ننه بابایم که شمارش معکوس و غیر معکوس توفیری نمی نمود! مثلا می خواستم به "واو" سیخونک بزنم. هی اعلام موجودیت و اعلام تولدیت می کردم! تا روز مورد نظر هدیه ام را دریافت بدارم.البته احتیاجی به این کارها نبود. "واو" همه چیز یادش بود اما من... باز هم یک جای قضیه را دوست نداشتم. نمی دانم کجا ولی یک جای این مشنگ بازی ها می لنگید. این بود که دوباره تصمیم گرفتم برگردم به حال و روز واقعی خودم. این بود که این شدم ...

امروز تولدم است. شانس نداریم که! روز تولدم دقیقا مطابق است با روز پرداخت بیمه ماشین! به هر حال گفتم که گفته باشم!

 

اضافات افاضات:

دوستان قبل از اینکه بیایم و این پست را بگذارم همه اتنان یک دور بنده نوازی فرموده بودید و تبریک گفته بودید... باور کنید اشک در چشمانم حلقه زده است...

دوستان خیلی سرم شلوغ است در اولین فرصت به دیدنتان می آیم...

نمی ذارن که!

بلاشک یکی از عواملی که ممکن است بر بچه دار نشدن بنده تاثیر بسزا و مستقیمی بگذارد همین آموزشگاه بغل دستیمان است! مثلا وقتی که یکی از کلاس های آموزشگاه تعطیل می شود و بچه ها هورتی بیرون می ریزند و درون راهرو مجتمع دسته جمعی هوار می کشند و از ته روده داد می زنند که  فاطــــــــــــــــی... بابات اومدههههههههه.... و یا دو نفری با جفت لَقَط ( همان لگد) می کوبند در عضو ناسوتی ممد نامی و هار هار می خندند و دَر می روند و یا هشت نفری می چپند درون آسانسور و یک دور می روند بالا ی پشت بام و بعد دوباره یک دور می روند زیر زمین و بعد هم یک دور می روند طبقه وسط و بعد از کلی طبقه گردی پنج نفری باز می گردند... همه اش به صورت کاملا مستقیمی بر بچه دار نشدن بنده تاثیرات دارد. آخر مگر من مرض داشته باشم که یک جانور، همچون این جانوران که می توانستند نقش اول فیلم جومانجی باشند را پس بیاندازم و بنشینم سر سنگ سیاه! والا!

 

اضافاتِ افاضات:

الف-به جان خودم چند شب پیش چشمم به یک فرشته چشم سیاه کوچولوی تپل مپل افتاد و با خودم اندیشیدم که هی... خاک بر سرت که این همه از بچه دار شدن می ترسی! البته بماند که فرشته کوچولوئه یکهو اندازه هیکلش قهوه ای بازی درآورد و افکار ما را هم راهی مستراح نمود!

ب- البته من پسر دوستم!


    

به هوش باشید...

روایت است که یکی از عذاب های جهنم در روز قیامت این است که یک کوه ماهی تابه تخم مرغی که یک لایه تخم مرغ بوگندو ته آن چسبیده را می ریزند جلوی رویت و با شلاق های آتشین بر ماتحتت می کوبند و هار هار می خندند و می گویند بشور ای گنه کار!


اضافاتِ افاضات:

الف-الهی با سر بیفتید درون حلقوم بهشت!

ب- احتمالا یکی از درب های جهنم اندر آشپزخانه ما باز شده است و ما خبر نداریم به حول و قوه الهی...