یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

هُشششششششششش!

روزی روزگاری یک عدد قربان در شهری می زیست! البته نام این بشر قربان نبود بلکه سِمَتَش قربان بود! آن هم در یکی از ارگان های "غیر مردمی". ترجمه اش می شود همان دولتی خودمان! قربان به واسطه همین قربان شدنش کلی دم و دستگاه و اِهِن و تُلُپ برای خودش راه انداخته بود. به جای خری که در روستایشان سوار می شد یک عدد لکسوز فول آپشن نوک مدادی خریده بود.

 کلی هم جان کنده بود تا نام خر جدیدش را یاد بگیرد و درست تلفظ کند که نتوانسته بود. از این رو به خر جدیدش می گفت لسگوز! البته سعی می کرد تا آن جایی که ممکن است در هنگام پز دادن راجع به لکسوزش قیافه خاص بگیرد و خوش خوشان نیشش را باز کند و با حالتی دلبرانه بگوید رخش عزیزم! هر چه بود بهتر از این بود که در مقابل جنتلمنان روستازاده ای عینهو خودش بگوید لسگوز! هر چند که "لسِ" لسگوز مشکلی نداشت بلکه هر چه درد سر بود برسر قسمت دوم کلمه من در آوردی قربان بود و بس!

قربان یکروز هوس کرد که شخصا برود خرید. راه افتاد و رفت درون یکی از همین مغازه های نصفه و نیمه پایین شهر! چراکه بدجور انسان دوستیش قلنبه شده بود و زده بود بیرون. قلنبه انسان دوستیش درد می کرد و بدجور امانش را بریده بود. این بود که تصمیم گرفت مثل یکی از همین کارمندان عادی جیب سوراخ برود و از همین مغازه های عادی پایین مایین خرید کند. کلا حس خاکی بودن داشت خفه اش می کرد. پیش خودش گفت هم ارزانتر می خرم هم به همنوع سطح پایین بدبخت بیچاره فلک زده بو گندویم کمک می کنم. کلا استدلالات شخمی خاصی داشت این بشر.

قربان با قیافه خوش و خرم مردم دار نمایی درون مغازه ای سُرید. مد نظرش بود که کفش بخرد. با قیافه ای خندان سلام کرد و می رفت دور دوم جنتلمن نماییش را برای فروشنده اجرا کند که فروشنده با قیافه درهم و نشُسته ای غرید :فرمایش؟ قربان کمی تا قسمتی لال شد. حس قهوه ای شدن به او دست داده بود اما از رو نرفت. یکی از کفش هایی را که نشان کرده بود طلب کرد. فروشنده که انگار جای صبحانه کاکتوس خورده بود و هنوز خارهایش در حلقش مانده بود و هضم نشده بود بار دیگر غرید: "اگه می خری بیارم!"  قربان طاقتش طاق شد. روزش خراب شده بود و نگران لسگوزش بود که دو کوچه پایین تر پارک کرده بود و نمی دانست چیزی از آن باقی مانده است یا نه! رو کرد به فروشنده و داد زد: هووووی... می دونی من کیم؟ من قربانم. خیلیم قربانم! دُرُس صوبت کنا! فروشنده از لحاظ قد و قواره لق لقویی بیش نبود اما باز هم جا نخورد. حتی پلک هم نزد. رو کرد به قربان و گفت: هر خری که می خوای باش! کفش نمی خوای هرررری... با این حرف بدجور رگ قربانیت قربان باد کرد. گفت: شیپیش! مث اینکه هوس کردی یه ذره استخونات نرم شه ها پیری! صبر کن تا "چشم قربان" و "بله قربان" بیان، به خدمتت می رسم! لازم به ذکر است که چشم قربان و بله قربان نوکران درگاه خود قربان بودند و مثلا بزن بهادر هم بودند. فروشنده پیر لق لقو باز قربان را به چیز یکی نمود و محل سگ هم به او نگذاشت در عوض دهانش را باز کرد و با صدای اره مانندی داد زد: اسمااااااااااااااال...؟ کِریــــــــــــــــــــم...؟ ناگهان در باز شد و گل آمد؟ سوسن و سنبل آمد؟ نه خیر در باز شد و دو عدد نره خر گنده بک که قادر بودند خود قربان و پدرش را روی هم یک لقمه کنند با دو عدد زنجیر یک متری ظاهر شدند. اژدر پشمک به سر! یا اسمال پشمک به سر! یا یه همچین چیزی! قربان احساس خیسی مفرطی در ناحیه شلوار می نمود اما خودش را از تنگ و تا نیانداخت. در این هنگام اسمال رو به قربان کرد و پایی بر زمین زد و گفت پِخ! قربان نفهمید چگونه و با چه فرمولاسیونی درب پوسیده مغازه را باز کرد و بیرون پرید...

فردا صبح:

جمیله قبلی و آریانای فعلی دختر قربان در حالی که از عشوه خرکی در حال موت است: دَدی... دَدی... میای بریم پایین شهر توی مردم ساده دل پایین شهر حل بشیییییم؟ خیلی کیف میده هاااا... استادمون گفته اگه بخواین عکسای مستند ریلی (یعنی واقعی نه ریل راه آهن) بگیرییییین باید توی مردم پایین شهر حل بشیییین...

قربان خطاب به آریانای فعلی: غلط کردی پدسگ مادر....(بووووووووووووق!) مرده شور برده! بتمرگ تو خونه!

 

اضافاتِ افاضات:

الف- ما کلا همه امان خیلی خیلی خوبیم!

ب- اصلا مگر از این آدم ها جایی پیدا می شود؟ نه جان من؟ هست؟ من که ندیدم!

نیوش نتوانم!

یک مادر بزرگ نقلی داشتم که شرح رسیدن به مقام ننه جانیش را قبلا نقل نموده ام مبسوط ! یادتان که هست؟ آن ننه نقلیمان چند سالی بود که گوشش کمی تا قسمت خیلی زیادی سنگین شده بود. مثلا امری می فرمود ، ما می گفتیم چشم. اما ننه نقلی می شنید پشم! بعد هم حسابمان  با کرام الکاتبین بود.

 هر وقت هم به نفعش نبود کلهم نمی شنید و این بیشتر در زمان نمک ریختن اندرون غذا صدق می کرد! فشارش بالا بود و نمک برایش خوب نبود. هی می گفتیم ننه جان کم نمک ریختی بیشتر بریز، ننه جان ما را با دیوار مستراح یکی نموده و اصلا و ابدا نمی گفت تو دسته بیل چه می گویی این وسط! آخر فشار ما که بالا نبود!

ننه نقلیمان با آن گوش سنگینش اصرار داشت ته و توی همه چیز را هم در بیاورد لامصب ! وگرنه دلش خنک نمی شد. در این مواقع اگر قضیه پیش آمده حیثیتی بود که دیگر هیچ! همه اهل محل می فهمیدند مطلب حیثیتی از چه قرار چه بوده است و به کدام بینوایی مربوط بوده است. چراکه باید یک دور همان قضیه حیثیتی را با داد و فترات، آن هم نه یکبار و دوبار برایش شرح می دادیم. خدابیامرز از سر یک ویرگول ماجرا هم نمی گذشت.

 بعضی وقت ها هم یک پاراگراف برایش حرف می زدیم و صغرا کبرا می چیدیم و خوب که خیالمان راحت می شد بابت ادای حق مطلب، نه می گذاشت و نه بر می داشت و می گفت هان؟ ...پوف... بساطی داشتیم با ننه جانمان.

 این ها را گفتم تا برسم به خودم. قدما فرموده اند که ای بچه جان... ما به شما نمی رسیم ولی شما به ما می رسید. من هم یک هفته ای هست که جای ننه جان را گرفته ام. نمی دانم چرا و چگونه است که کر شده ام به سلامتی! در واقع احساس می کنم گوش هایم پر از باد است و در اصل سنگین شدن گوش را با کمال جان حس تپان نموده ام!

  "واو" یک ساعت خودش را جر واجر می نماید و چیز میز توضیح می دهد و من جان می کنم که از آن ور اتاق بشنوم چه گفته! بعد هم برای اینکه بروز ندهم که راست راستکی کَر شده ام یک چرتی را سر هم می کنم و جوابش را می دهم و "واو" کلی فکر می کند که ببیند اینی که گفتم  کلهم چه ربطی به شقیقه دارد...

 


اضافات افاضات:

یک عالمه حرف و سخن است که باید در این مقال و برای شما عزیزان بگویم... باید بگویم... فقط منتظر هستم تا زمانش برسد...

چیز بدی نیست...

 

عبور

سلام دوستان. خوبید؟ من هم خوبم. می شود گفت که از قاطی قوریاتی به در آمده ام و کمی حالت آدمیزاد را به خود گرفته ام! روزگار سختی بود. یکبار در نوجوانی هایم به این حالت دچار شده بودم. فکر کنم بشود اسمش را گذاشت یاس فلسفی ! خیر سرمان البته! هرچه هست چیز خوبی نیست. ممکن است آدم را مبتلا کند به خشکیدگی مثانه! چرا؟ چون از اول روز هنوز چشم باز نکرده بدون این که قطره ای جیش داشته باشم، ناخودآگاه، راهم را می گرفتم و می رفتم مستراح. درون مستراح دستم را می گذاشتم زیر چانه ام و هی به شیار روی در نگاه می کردم. مثانه اول به صورت کاملا غریزی عمل معمولی اش را انجام می داد  ولی پس از انجام معمولیات(!) نهیب می زد که هوووی... پاشو... تمام شد... دیگر جیش ندارم...! اما من همچنان شیار در را نگاه می کردم. اصلا یادم می رفت که درون موالم! به خودم می آمدم و می فهمیدم که نیم ساعتیست آن تو هستم و کم مانده زبانم هم ... بگذریم... از این روست که می گویم خشکیدگی مثانه از عوارض یاس فلسفی ست.

غار نشین هم شده بودم. علاقه شدیدی پیدا کرده بودم به اتاق عقبی امان. چراغش را هم با قصد و غرض قبلی روشن نمی کردم و وقتی "واو" می آمد و می گفت چرا در تاریکی نشسته ای؟ نیشم را نصفه نیمه کش می آوردم و با حالت تهوع آوری که خالی بندی درونش موج می زد می گفتم: اِ... یادم رفت روشنش کنم! خوب "واو" هم که از تیره چهارپایان که نیست. آدم است. می فهمید علاقه ام به غارنشینی زیاد شده است و دروغ می گویم ولی دندان روی جگر می نهاد. صبری جلی پیشه کرده بود بی نوا!

یک ورزشگاه بی سقف و بی در و پیکر روبروی خانه امان است که مدرسه های دور وبر  برای زنگ به اصطلاح ورزششان  بچه ها را  ول می دهند درونش! من همیشه فکر می کردم این آدم هایی که شش و هفت صبح می روند و ورزش می کنند فقط توی فیلم ها هستند یا به قول فیس بوق فتوشاپند اما به عینه دیده ام بچه هایی را که در این سرمای استخوان سوز کله صبح درون ورزشگاه پشتک وارو می زنند و هوار می کشند. در این چند روز که خوابیدنم همانند کش تنبان شده بود و دم به دم یادم می رفت که خوابم یا بیدار، هر از چند گاهی با عربده ...ممـــــــــددددد! پاس بده....یا کره خررررر شوت بزنِ یکی از همین با پدر مادرها ، مثال ساعت شماته دار های قدیمی یک ساعتی روی ویبره می رفتم و بعد یادم می رفت که کی هستم و کجا هستم و راهم را می کشیدم و می رفتم درون همان موال و قصه خشکیدگی مثانه تکرار می شد!

بد وضعیتی بود... یاس فلسفی بد چیزیست...

در حقیقت در این چند وقت هی درون خودم وول می خوردم. مثل یک انگل به تمام معنا! ظرفیتم هم اندازه انگشت دانه شده بود. تق به توق نخورده با یک حرکت آبدولیوچاگی شخص مقابل را با دیوار یکی می کردم. بلانسبت وحشی شده بودم! رکسیت برای یک دقیقه ام بود! باید اعتراف کنم که خودم هم از دست خودم خسته شده بودم. "واو" داشت تلف می شد.خیلی حرف برای گفتن داشت. دلش شده بود اندازه دل گنجشک. قضیه خیلی جدی شده بود. نشستم و افکار درهمم را سر هم بندی کردم. چیز مالی از درونش در نیامد اما به این نتیجه رسیدم که باید تمامش کنم. باید برای قصه ای که ساخته ام انتها پیدا کنم. خیلی سخت است. خیلی... آدم به دست خودش سیاه چالی درست می کند و درونش را از انواع درد و مرض های روحی و فکری پُر می کند و می پرد آن تو و در را می بندد. جالب اینجاست که موقع پرش هم کلی کیف می کند! اینکه بعد دوباره بخواهد از این گردابی که برای خودش درست کرده بیرون بپرد انصافا سخت است. جان کندنی می خواهد که مگو و مپرس. من جان را کندم و بیرون آمدم و الان در خدمت شمایانم.

در زمان نوجوانی هایم نیز چنین شده بودم. عوارضش مثل الان بود. یعنی هم خشکیدگی مثانه و هم غار نشینی و هم خواب و بیدار بودن بی حد و مرز. علتش را تا مدت ها نیافتم. قضیه آن موقع ها عشقی نبود. بیغ تر از آن بودم که عاشق بشوم. عاشقی برایم عملی قبیح بود و آن رامخصوص دخترهای بیست و چند ساله می دانستم! الان که فکر می کنم می بینم عاقل تر از الانم بوده ام! ولی خوب... هیچ وقت علتش را نفهمیدم تا الان...

و اینکه...مگر دیگر مرض داشته باشم که برای خودم سیاه چال بسازم و بروم آن تو کاسه "چه کنم؟ چه کنم؟" دستم بگیرم. خوب قصر می سازم. والا!

 

 

اضافاتِ افاضات:

الف- از محبت های بیکرانتان بی نهایت سپاسگزارم... تنهایم نگذاشتید... دوستتان دارم...

ب- به زودی به همه اتان سر می زنم.

ج- دوستان... ای آن هایی که به هر دلیلی برای خودتان سیاه چال درست کرده اید و شاید در لاکی ضخیم فرو رفته اید به امید اینکه یکی از راه برسد و لاکتان را بشکند و شما را نجات دهد. منتظر نباشید... راه حل در درون خودتان است... چرا خود شما نجات دهنده دیگران نباشید؟ پس زود باشید... لاک را بشکنید... درب سیاه چال را از جای برکنید... زود باشید...