یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

یک"من"دیگر

اینجا خوشحال می نویسم که غمتان را لحظه ای چند از یاد ببرید...

زینگ، رینگ،قار یا یک همچین چیزایی...

بشر از ابدالدهر با صدای نکره خروس از جای می جَسته و می فهمیده که ای داد! صبح شده است. بعد از آن هم در طی اختراع ساعت زنگدار، از همان هایی که ننه جان هایمان داشتند و  صدایش مثل برخورد قاشق مسی بر ته دیگ بود و بسی آدمیزاده را دق می داد صبح عالی متعالی می گشت و چشم و چارها گشوده می شد.

 بعد از آن سیر تحول عظیم در زنگ ساعت ها بوجود آمد . به طوری که آن زنگ قاشق مسی مانند تبدیل شد به دی دی دینگ، دی دی دینگ ساعت های نسل جدید . یادتان که هست؟ همان هایی که روی هم رفته یک مکعب هشت در هشت سانتی بودند و قرمز و آبی و زرد و نارنجیش هم همه جا موجود بود...

 ما هم که ندید بدید! کیف می نمودیم از دیدن روی نکره رنگ و وارنگشان. اول به روی کار آمدن این ساعت ها چقدر خوش خوشانمان بود! هی صدایش را در می آوردیم، هی خوشمان می آمد! غافل از این که همین "دی دی دینگ"، نُه ماه آزگار تحصیلی، گوشمان را نوازش خواهد داد و بر مخمان پنجول شاید هم چنگول خواهد کشید و جز جگرمان خواهد زد.

هعی...

 بعد از آن که زنگ این ساعت های جدید تِر زد بر هر چه خواب دم صبح تحصیلی، کم کم با پدیده های زنگ دار جدیدی مواجه شدیم. عمه خانمان به مکه مشرف شده بود و با کلی باد و دبدبه و کبکبه ساعت طلایی قر و فر داری را سوغات آورده بود از برای اهل بیت که ماکتی بود از حرم حضرت نبی و آن را برای هر زمان که کوک می نمودی ساعت بینوا یکهو الله اکبر گویان خودش را بر در و دیوار می کوبید و عز و جز می کرد که ای تارک الصلاه ها، عجلوا به الصلاه!

 البته اینکه آدمی به نوای جانبخش الله اکبر به پا خیزد و وضویی بگیرد و روح تازه کند خیلی هم عالی است اما مواقعی بود که آدمی جهت خواب قیلوله یا عصر یا هر کوفت دیگری ساعت را کوک می نمود و همین که ساعت الله اکبرش بر آسمان می رفت شخص بدبخت بینوای خواب زده ماجرا، گرخیجه می گرفت و از جای می جست  و فکر می کرد وقت نماز صبح گذشته و از این رو به در و دیوار اصابت نموده و راهی مستراح می شد برای جیش و وضو و حال آنکه اصلا موعد نمازی در کار نبود! و فکر کنم ساعت هم به این جماعت گیج و ویج هار هار می خندید...

 اواخر عمر هم ساعت طلایی عمه خانم جنون گرفته بود و هر دم به ثانیه ای الله اکبر الله اکبر گویان خانه را برسر می گرفت. عمه خانم هم دلش نمی آمد سوغات قر و فر دار مکه اش را دور بیاندازد و یا حتی بذل و بخشش کند به نان خشکی.این بود که آن سوغات طلایی چیتان پیتان ، تمام ساکنان خانه عمه خانم را از یک مشت مسلمان با ایمان تبدیل کرد به یک مشت مُلحد از خدا بی خبر! بسکه لج همه اشان را درآورد...

هوففففف...

بابا تپلی هنوز یکی از همان ساعت های دی دی دینگی دارد ولی ما جماعت نسل جدید که هر جا آب برود و باد بوزد ما هم به عنوان عنصری جدا نشدنی همراهش هستیم، به محض ورود موبایل های دلنگ دلنگ دار ساعت دار به تمام تاریخ پشت سر گذاشته بشر پشت پا زدیم و ثابت کردیم که می توان با صدای انواع و اقسام جانوران و خزندگان و چرندگان و همچنین اشیائ نیز از خواب جَست!

 چنان که امروز شاهدش بودم. 

علیرضا خواب بود و ما در سکوتی سنگین با مامان جان پچ پچ می کردیم که یکهو صدایی برخواست همانند غرش یک بمب ساعتی و من که نزدیک بود از ترس گلاب به رویتان همانجا دل و روده ام را از کف بدهم و مامان جان که از خنده زمین را گاز می زد! کاشف بر آمد که زنگ ساعت موبایل علیرضای کره خر است! مرده شور برده! تازه جناب مسطتاب عمرا ککش هم نگزید و فقط از آن دنده به این دنده چرخید و زیر لب گفت هیس! خوابم!

همه این ها را نالیدم تا برسم بدینجا که امروز صبح پس از پشت سر گذاشتن سیر تحول تاریخی نقش ساعت در درون زندگی بشری با یک صدای قار از جای پریدم! پس کلاغ ها به غیر از نشانه گیری در پس کله و هار هار خندیدن کار دیگری هم بلدند... فقط حیف که آن ها هم مثال من بیکار یازده صبح قار قارشان می گیرد نه شش صبح! 

 

اضافاتِ افاضات:

الف- از دست بلاگفا راحت شدیم اینترنتمان برایمان قر و قمبیلک می آید. همیشه یک چیز این وسط باید روح و روان بنده را مورد عنایت قرار دهد.

ب- دست بیل عجب عنصر مفیدی بود و من خبر نداشتم!

 

 

اِهِم!

به زودی در این مکان یک پست جدید نصب می شود...



اضافاتِ افاضات:

به جان خودم راست می گویم!

یعنی من چه طوری سر از اینجا در آورده ام و خودم خبر ندارم؟ دوستان کار شماست؟

پس بیانداز!

جدیدا جو پس انداز بدجوری یقه ام را گرفته است. از سر یک عدد بیست و پنج تومانی که این روزها برابر با قیمت یک پره پرتقال و یا یک هشتم مغز پسته و یا یک لیس بستنی قیفی است هم نمی گذرم. یک وقت هایی هم به جیب "واو" دستبردهای ناجوری می زنم و صدایش وقتی در می آید که "واو" بدبخت به امید همان پول های درون جیبش رفته و کلی بنزین زده و با جیب خالی و رویی شرمگین وسط پمپ بنزین سلندر مانده ! و لابد کلی فحش آب نکشیده در دلش نثارم نموده!  کارت خوان ها هم که همیشه خدا مرض گنه گنه گرفته اند و خرابند!

بچه که بودم عشقم قلکم بود. هزار جور اقدام امنیتی سوار می کردم که یک نفر نگاه چپکی به قلکم نیاندازد. من یک دانه از آن پلاستیکی هایش را داشتم. قلکم را می پیچیدم لای ده لایه حوله و خشتک و روسری و می گذاشتم در اعماق هزارتوی کمدم لای بقیه لباس ها! همیشه هم گوشه چشمم به سمت کمد بود که نکند یک بلایی بر سر قلکم بیاید. یکی نبود بگوید آخر بچه چُسو(!) کی با قلک زپرتی تو کار دارد!

 به قلکم به چشم خزانه بانک مرکزی نگاه می کردم . بلکه هم بالاتر! از این رو بدجور مسئولیتش بر گرده ام سنگینی می کرد. به علاوه کلی خون دل خورده بودم و دور خرید خوراکی های خوشمزه ای که هر روز از دور نگاه دلبرانه می نمودند را خط کشیده بودم تا آن گنجینه را فراهم آورده بودم. اما دریغ...

 هیچ وقت پول های قلکم را آن طور که دلم می خواست خرج نکردم! هر وقت دهانم را باز می کردم که بگویم می خواهم فلان چیز را با پس اندازم بخرم، مامان جان همچون شیر ژیان وارد صحنه می شد و به صورت مامور ویژه مالیاتی یا همان داروغه ناتینگهام تا قِران آخر پول ها را از چنگم به در می آورد و می برد در حسابی که برایم باز کرده بود می خواباند! می گفت پس انداز است. برای آینده ات! کوفتم می شد آن پس اندازهایم. تُف به این روزگار بد ادا! انگار توی قلک پیش انداز بود که در بانک بشود پس انداز!!! بگذریم...

 حالا هم همان مدلی شده ام. مرض پس انداز و پیش بنداز و قلک داری گرفته ام. هرجا یک قِران پول می بینم به سان پلنگی خشمگین بر رویش شیرجه ای می زنم و آن را به عنوان پس انداز ذخیره می نمایم. "واو" از دو هزار تومان به پایین را جزو ارقام پولی به حساب نمی آورد. نه اینکه فکر کنید از جیبش تراول می چکدها نه! از این خبر ها نیست.از قضا همیشه خدا هَشتش با نُه اش یه قل دو قل بازی می کنند! بلکه این باز می گردد به بحث روانی و بصری "کم پول بینی" در "واو"! که کلا محل اشکال است و جای بحث ندارد.( خواهرا و برادرا صلوات!)

 برعکسش بنده. بیست و پنج تومانی را هم جزو ارقام پولی می بینم بدجور. چراکه معتقدم قطره قطره جمع گردد حداقلش هزار تومان گردد. والا. بعد این هزار تومان ها روی هم گذاشته  می شود و صد هزار تومان گردد و سپس به بانک برده می شود و قسطی پرداخت شود و مُخمان از دست بانک نجات پیدا کرده و خورده نشود! بد می گویم؟

خلاصه این بود که بر آن شدم تا قلکی برای خودم دست و پا کنم و پس اندازی بنمایم تپل! ولی رویم نمی شد که بروم و یک قلک بخرم که مثلا شکل سگ باشد یا خر یا گاو یا از آن مدل تلفنی ها که هم قلک است هم تلفن، تازه قرمز هم هست! کلا رویم نمی شد که بروم و قلک بخرم. این بود که یک روز در حال شستن شیشه خیارشور بودم ، معضل قلک را حل کردم! هرچند که الان هربار درب قلکم را باز می کنم بوی خیارشور کپک زده دماغم را می سوزاند اما مثل همان بچگی هایم از جرینگ جرینگ پول خرد هایم کلی کیف می کنم! در ضمن اگر "واو" به قلکم چپ نگاه کند مخش را می ترکانم!

 

اضافاتِ افاضات:

نداریم!